- آسمونی
- مجله اینترنتی
- فرهنگ و تاریخ
- داستان بلند
- داستان ارواح گمشده در زمینی دیگر - قسمت دوم
داستان ارواح گمشده در زمینی دیگر - قسمت دوم
ارواح گمشده در زمینی دیگر – قسمت دوم
نویسنده : لیلا شاهپوری
خوبه که هیچکدوم از دوستای دیگمون در چنین حالتی ما رو ندیدن چون حتما بهمون میخندیدن که بخاطر مسافرت مجردی اونهم داخل ایران تا این اندازه ذوق کرده بودیم .
روزبه خوشحالیش بخاطر این بود که بالاخره موفق شده بود ما رو با خودش همراه کنه ولی من و ماهان فقط داغ مسافرتی رو داشتیم که خودمون پسرا بدون خانواده با هم باشیم !
ساعت کمی از 8 گذشته بود که راه افتادیم نمیدونم چرا حتی برای دست تکون دادن بسمت پدر و مادرم برنگشتم حال عجیبی داشتم و بالاخره راه افتادیم ..
با اینکه جمعه بود ولی بازم خیابونا شلوغ بود و پشت چراغ قرمز هم همیشه چند تا بچه در حال فروش گل یا چیزای دیگه بودن ..
دیگه نمی خواستم به اینچیزا فکر کنم آخه من تو دانشگاه جزء کسانی بودم که خیلی در مورد بچه های کار بحث میکردم ولی هیچوقت حرفامو ادامه نمیدادم چون بقول ماهان ته حرفت بوی سیاسی میده پس انقدر دنباله این حرفا رو نمی گرفتم !
ماه اردیبهشت رو خیلی دوست دارم چون ماه تولدمه و وقتی روزبه پیشنهاد داد که چنین ماهی بهترین فصل واسه رفتن به اصفهانه من و ماهان هم موافقت کردیم بخصوص خودم .
آسمون آبی و هوا مطبوع بود بخصوص وقتی تو اتوبان بسمت اصفهان قرار گرفتیم باد ملایمی میزد و فضای بیابانی جاده و بوته های خار در حال حرکت بسیار زیبا شده بود .
من همش محو اطراف بودم ماهان و روزبه هم مدام از بچه های دانشگاه میگفتن من هم گاهی از حرفاشون لبخندی میزدم تا متوجه بشن حواسم به اونهام هست .
ماشینهای کمی در حال تردد بودن و لحظاتی میشد که تا دوردست ها هم ماشینی دیده نمیشد .
با صدای زنگ گوشیم از حال و هوای جاده بیرون اومدم هنوز به گوشی نگاه نکرده روزبه گفت جواب بده بگو خوب خوبیم بعدش زد زیر خنده ..
ماهان گفت پسر تو از کجا می دونی کیه ؟
روزبه باز خندید و من هم مشغول حرف زدن با مادرم شدم ..
پس از بازجویی های مادرانه ی مادرم از وضعیت جاده , با او خداحافظی کردم که ناگهان خاک شدیدی بسمتون اومد و مجبور شدیم شیشه های ماشینو بالا بدیم ..
روزبه با عصبانیت گفت :
-ای باباااااااااااااااااااا این دیگه از کجا سروکلش پیدا شد ؟؟؟؟؟؟؟؟ همین جناب گردو خاک رو کم داشتیما ولی من هواشناسی رو چک کرده بودم چیزی ازش جایی گفته نشده بود !
ماهان خندید و گفت :
-آقای روزبه خان تو یروز رو بگو که گردو خاک جایی گفته شده بعدش تشریف آورده باشه !
بعدش هر سه تامون زدیم زیر خنده ...........
یه ربعی گذشته بود ولی مثل اینکه گردو خاک میل رفتن از مسیر جاده رو نداشت که چیز بدتری رو جلوی رومون دیدیم !!!!!!!!!
رعد و برق بهمراه ابر سیاه وحشتناکی از روبرو به سمتون میومد و باعث شده بود هوا حسابی تاریک بشه که برای اولین بار نگرانی روزبه ما دو نفر رو هم دلواپس کرد .
روزبه از صندلی عقب کمی جلوتر اومد و در حالیکه دستشو رو شونه هامون گذاشته بود گفت:
-دیدین بچه ها !! بهتون گفته بودماااااااااا !!!
ماهان که دیدش خیلی کم شده بود و استرس تو رانندگیش دیده میشد آروم گفت :
-چیو گفته بودی ؟
روزبه دستاشو پشت گردنش قرار داد و محکم به صندلی عقب تکیه داد و گفت :
-ای بابا یادتون رفت ؟ بهتون گفته بودم که خوب خوب خداحافظی کنین که دیگه برگشتی در کار نیست هههههههههههه ............
با اینکه روزبه با شوخی و خنده حرفشو زد ولی نه من و نه ماهان حتی یه لبخند کوچیک هم نزدیم .
روزبه دوباره بسمتون اومد و گفت : بچه ها چرا همچی میکنین شماهام انگار غول چراغ جادو دیدین ها !!!!!!!!!!!!
ماهان گفت : روزبه نگاه کن همچی حالت خوبی هم نیستا از طرفی گردو خاک حالا هم که طوفان داره بسمتون میاد .
من هم که کمی ترسیده بودم رو به روزبه گفتم :
-روزبه راستشو بگو هواشناسی رو چک کرده بودی ؟
روزبه یه آهی کشید بعدش گفت : ایول بچه ها مرسی ازتون حالا دروغگو هم شدیم دیگه هاااا !!
من که متوجه شدم روزبه دلخور شده با لبخند گفتم :
-نه بابا چی میگی دروغ چیه آخه ؟ منظورمون چیز دیگه ای بوده گفتیم نکنه واسه اینکه مسافرتمون بهم نخوره لااقل یکی از این اتفاقا پیش بینی شده بود فقط همین ..
روزبه خیلی جدی گفت :
-نه بخدا خودم بارها چک کردم حتی خبر از ابر هم نبود چه برسه به گردوخاک حالام که طوفان ..
من هم گفتم تو راست میگی ببخش پسر تند رفتم راستش یکمی هل شدم ..
هیچ ماشینی از اطرافمون رد نمیشد و اگه هم بود قابل دیدن نبود .
خاک و طوفان لحظه به لحظه بیشتر میشد ..
هیچکدوممون حتی یه کلمه حرف هم نمیزدیم تا اینکه ...
ناگهان لرزش شدیدی رو احساس کردیم دیگه ماشین کاملا در حال لرزش بود ..
روزبه گفت : یا خدا یعنی چی این دیگه چیه !!
ماهان پیشنهاد داده بود که یه گوشه از جاده پارک کنه تا شاید این هوا گذری باشه و رد شه ولی روزبه میگفت بهتره آهسته به حرکتمون ادامه بدیم ..
دیگه لرزش خیلی شدید شده بود که در همون لحظه و ظرف چند ثانیه اون اتفاق وحشتناک برامون رخ داد ....
ماهان تا گفت وای خدا بچه ها نگاه کنین پشت سرمون ....
تا برگشتیم که ببینیم چه خبره ماشین تو سیلابی شدید قرار گرفت و درست مثل یه قوطی کبریت شروع به چرخیدن کرد و ما هم داخل ماشین به هر سویی پرت می شدیم ...
بدترین لحظه ای بود که در تمام زندگیم شاهدش بودم مدام به اطراف ماشین می خوردم و درد رو در همه قسمتهای بدنم احساس میکردم ..
همه مون از درد و وحشت فریاد میزدیم باورمون نمیشد که با چند قطره بارون سیلی بزرگ بوجود اومده باشه اصلا فکرشم نمیکردیم که چیزای بدتری رو قراره تجربه کنیم ...
پایان قسمت دوم
با ما همراه باشید