راز گورستان مخفی با پایانی متفاوت
راز گورستان مخفی با پایانی متفاوت نویسنده : لیلا شاهپوری دوستان عزیز این داستان به دو روش نوشته شده و به پایان می رسد . داستانی را که می خوانید پایان دیگری دارد و کتابی که چاپ خواهد شد با پایان این داستان متفاوت است . امیدوارم هر دو سرانجام داستان را بخوانید . ........................................................ صدای قدم های سنگینش هنوز تو گوشمه . انگار همین دیروز بود که مجبور شدیم برای مدتی به یکی از روستاهای شمالی کشور در استان گیلان بریم . وقتی دکتر به مادرم به خاطر بیماری آسم هشدار داد مجبور شدیم زندگی شهری رو برای مدتی فراموش کنیم و به فکر درمان بیماری او باشیم . پدرم مجبور شد یک سال مرخصی بدون حقوق بگیره و مسئولیت کارش رو به آقای رفیعی , یکی از بهترین دوست دوران کودکیش بسپره . آقای رفیعی و همسرش بعد از سالها ازدواج نتونستن بچه ای داشته باشن .گاهی اوقات فکر میکنم که اونها میتونستن پدر و مادر دلسوزی باشن . بارها داستان آشنایی پدر و آقای رفیعی رو از مادرم شنیدم که اونها دو تا همسایه بودن در یکی از روستاهای سر سبز شمالی کشور یعنی استان گیلان . اونها دوران کودکی سختی رو گذروندن در خونه های قدیمی بدون هیچ گونه امکاناتی با جمعیت زیاد . سالهای پر از مشقت باعث شد تا به خوبی درس بخونن و به شهر برن . تمام روزهای زندگیشون , عذاب بود . حتی وقتی به شهر رفتند مجبور بودند نیمی از روز رو کار کنن تا خرج تحصیلشون رو در بیارن. شب هایی که مهمون خونه ی آقای رفیعی بودیم رو خیلی دوست داشتم , داداشم همیشه برعکس من بود . رضا , داداشم که فارغ التحصیل رشته ی شیمی بود و بعد از کلی درس خوندن که حالا دوران بیکاریش رو میگذرونه اصلا اعصاب مهمونی رفتن و شب نشینی و از این جور حرف ها رو نداشت . تمام کارهای رضا درست برعکس منه . من عاشق شب نشینی و مسافرت و کلا هر چیزی جز درس خوندن هستم . سال گذشته سال جالبی برام نبود . قبول نشدن در رشته ی مورد علاقه ام یعنی مهندسی کامپیوتر تمام برنامه هام رو به هم ریخت . حالا مجبور بودم باز هم کلی درس بخونم تا کنکور بعدی رو موفق بشم . ولی رضا همون سال اول وارد دانشگاه شد . چه روزهای بدی رو گذروندم . همه ی ناراحتی هام یک طرف , چه حکایتی داشتم با رضا!! مدام با خنده و هزاران متلک بهم می گفت: سارا خانم , مامان کلی قراره سبزی بخره ! می دونی چرا؟ من بیچاره ی ساده هم بدون قصد و غرض آقا می گفتم : چی شده ؟ باز هم مهمون داریم؟ آقا بعد از کلی نگاه اینور و اونور انداختن می گفت : نه خانم پشت کنکوری ! مامان یه یار کمکی داره دیگه !هههههههههههههههههههههههههه اون لحظه ها رو دوست داشتم هر چی دستم میرسه به طرفش پرت کنم . شب هایی رو که خونه آقای رفیعی مهمون بودیم , شب آرامش من بود . همش به خاطر دلگرمی که هانیه خانم ,زن آقای رفیعی بهم میداد. توی همین مهمونی ها و شب نشینی ها بود که آقای رفیعی از دوران کودکی خودش و بابام تعریف میکرد. از اتفاقات و ماجراهای بچگی گرفته تا خان روستای لاویان , روستایی که پدرم و آقای رفیعی اونجا بزرگ شدند. به خاطر مریضی مادرم , ما قرار شد به روستای لاویان بریم . البته قبلا بارها به اونجا رفته بودیم . چون پدربزرگم هنوز اونجا زندگی می کنه . در ضمن با اینکه پدر و مادر آقای رفیعی زنده نبودن ولی خونه ی پدریش هنوز پابرجا بود . پدربزرگم بعد از مرگ مادربزرگم با یکی از عموهام زندگی میکرد . عمه ها و عموهام به شهرهای مختلفی رفته بودن غیر از عمو کوچیکه ام . عمو احمد تو روستا چند قطعه مزرعه ی بزرگ داشت که کارگرهای زیادی رو زمین کار میکردن. اوضاع زندگیش خوب بود . اونها خونه بزرگی کنار ملک پدربزرگ ساختند و با زن عموم و دو تا پسرهاش اونجا زندگی می کردند. دو تا پسر خوش شانش داشتند که هر دو طی دو سال کنکور قبول شدن. یکیش پزشکی و اون یکی هم مهندسی کشاورزی . سعید یکی از پسرعموهام دو سالی میشه که توی درمانگاه روستا طبابت میکنه ولی صادق هنوز درسش تموم نشده . شنیدم که اونها در کنار تحصیلات به عموم تو مزرعه خیلی کمک می کنن. عمراً رضا مثل پسرعموهام باشه . به هر حال به خاطر حال وخیم مادرم باید زندگی شهری رو برای مدتی رها می کردیم. گاهی اوقات حس میکردم داره ظلم بزرگی به من و رضا میشه . مجبوریم از خیلی چیزها برای یه مدتی دست بکشیم ولی مادر برام از همه چیز مهم تر بود . دوستام , تفریحات , شهر , خرید و سرک کشیدن به مغازه ها و....... همه کارها و برنامه ها رو برای رفتن انجام دادیم . روز رفتن بود . هیچ وقت تصور نمیکردم که این بار روستای لاویان قراره مهمون های عجیبی داشته باشه ........... ………………………………………………………………………… یه مقدار وسیله برداشتیم و البته پدر اصرار داشت خیلی بار بر نداریم هر وقت که خودش بخواد بر میگرده و چیزهایی رو که احتیاج باشه برامون میاره . البته ما بارها تو تابستون و یا عید به روستا رفته بودیم . روستای لاویان چند سالی میشه که تا حدودی امکاناتش خوب شده ولی هر چی بگم باز هم روستا روستاست دیگه . مامانم به مدیر ساختمون سفارش های لازم رو کرده بود که ما احتمالا چند ماهی رو نیستیم . از اینکه مدتی از تهران و آلودگی هوا دور می شدم خوشحال بودم . لحظاتی یاد سریال از سرزمین شمالی می افتادم , آخه هیچوقت نشده بود که واسه پاییز و زمستون از تهران خارج بشیم . واسه همین با وجود عدم بعضی امکانات حاضر بودم چند ماهی از اینجا دور باشم . شب قبل با آقای رفیعی اینا خداحافظی کرده بودیم . چقدر خانم رفیعی ناراحتی کرده بود , مامانم که بماند , بدتر از همه ............. صبح زود پاییزی به سمت جاده شمال زیبا راه افتادیم . به سفارش مامانم قرار شد از جاده چالوس بریم تا سری هم به عمه پیر بابام که ساکن چالوس بود بزنیم . عمه ی بابام سالها پیش یعنی قبل از انقلاب ساکن چالوس شده بود . خیلی به این قضیه کنجکاوی نکرده بودم , چند بار که می رفتیم خونه پدربزرگ قبلش به عمه بابام سر میزدیم البته بیشتر در ایام عید نوروز بود . فقط می دونستم که عمه خانم ( ما بچه ها این جوری صداش می کردیم ) موقعی که خیلی جوان بوده به خاطر یه اختلاف خانوادگی برای همیشه روستای لاویان رو ترک کرده و مدتی بعد که اومده چالوس بچه ای رو به فرزندی قبول کرده و بزرگش کرده . عمه خانم دیگه هیچوقت ازدواج نکرد , در ضمن محمد ( بچه یتیمی که عمه خانم بزرگش کرده ) الان واسه خودش تشکیل خانواده داده و یه دختر و یه پسر داره . باورم نمی شد که جاده چالوس تو پاییز تا این اندازه زیبا باشه . برگ هایی که رو به زردی می رفتند , وقتی پیچ و خم جاده بیشتر می شد پاییز رو بیشتر احساس می کردم . به خاطر باد تقریبا شدیدی که می وزید , احساس میکردی درخت ها دارن برات دست تکون میدن . نیمی از جاده رو که رفتیم , مامان از بابا خواست یه گوشه بمونه تا نفسی بگیره . خب واسه ما هم خوب بود هوای عالی و تمیز . دقیقا بعد از تونل یازده که وارد مازندران شدیم مونده بودیم . کنار تخته سنگی تکیه دادم و برای لحظاتی چشمام رو بستم . باد محکم به صورتم می خورد و موهام رو به هر سویی می برد ولی بی تفاوت چشمم رو بسته نگه داشته بودم که ناگهان با صدایی از جا پریدم : سارا ! سارا! زیر پات مارمولکه ...... این صدای بی موقع رضا بود که ناگهان با جیغ زدنی به خودم اومدم و قلبم رو نگه داشتم . مطمئن بودم که داره دروغ میگه ولی چون ناگهانی صدام کرده بود کمی ترسیده بودم که مامان طبق معمول به دفاع از من گفت : رضا ! چکارش داری ؟ ترسوندیش . در همین موقع بود که با صدای بابا به خودمون اومدیم : بسته دیگه ! آسمون داره ابری میشه دیگه باید راه بیفتیم . به آسمون که نگاه کردم , باد شدید ابرها رو به سمتی که ما بودیم هل میداد . سوار ماشین شدیم و به راهمون توی باد شدید ادامه دادیم . حتی توی ماشین و از پشت شیشه هم جاده زیبا بود . گاهی اوقات دلم واسه درختها می سوخت حس میکردم تنه نازک بعضی درختها داره شکسته میشه . خونه عمه خانم به شهر نمیرسه , یه جای خلوت و بدون سر و صدا . شاید هر دو سه سال یک بار بریم خونش البته منظورم من و رضا بود والا مامان و بابا باید هر سال بهش سری بزنن و از احوالش باخبر بشن . بابا و مامانم عمه خانم رو خیلی دوست دارن . این دوست داشتن و احترام مختص خانواده ما نیست , همه برای او یه جور نمیتونم خوب توضیح بدم ولی یه جور حس وظیفه است که باید همه این احترام رو داشته باشن. آخرین بار سه سال پیش بود که رفتیم خونش , یه خونه ی قدیمی با حیاطی کوچیک و دو سه تا درخت پرتقال و نارنگی . وارد کوچه شدیم , کوچه ای که سه تا خونه بیشتر توش نیست . خونه ای با دیوارهای بلوکی قدیمی که در حاشیه دیوارها پر از علف های هرز با رنگ یشمی بود . با گذشت سه سال هنوز نمای داخلی خونه عمه خانم رو به یاد میارم , سه تا اتاق تو در تو با یه آشپزخونه کوچیک و یه ایوون نقلی و اتاقی که با پشتی های قرمز رنگ مخصوص مهمان هاش بود . همیشه یه عکس برام خیلی جالب بود که روی تاقچه قرار داده بود , یک عکس خیلی قدیمی از روستای لاویان که درخت کهنسالی رو نشون میداد در کنار یک چاه و دخترنوجوانی با موهای بافته شده ی مشکی رنگ . این دختر زیبا , عمه خانم بود . ......................................................................... تنها یکبار از مامانم در مورد عمه خانم پرسیده بودم که چرا برای همیشه از روستا اومده بیرون و دیگه هیچوقت به اونجا برنگشته ؟ مامانم بارها مسائلی رو مطرح کرده بود , اون هم مواقعی که فامیل های مختلفی به خونمون می اومدن و حرف هایی در مورد عمه خانم زده می شد . البته تمام این کنجکاوی ها برمی گشت به سالها پیش که به اصطلاح تازه خوب رو از بد تشخیص می دادم . تمام این سالها چیزهایی رو که بارها شنیده بودم این بوده که , عمه خانم و پسری به نام مجتبی باعث شدند که پسر خان با یکی از دخترهای روستای لاویان علی رغم توافق خانواده اش ازدواج کنه و برای همیشه از ایران بره و از اون سال به بعد هیچوقت به ایران برنگشته . عمه خانم که نامزد مجتبی بوده بارها مورد سرزنش و توهین از طرف خانواده دختر قرار گرفته و موقعی که مجتبی بعد از مدتی غیب میشه و بدون اطلاع روستا رو ترک می کنه , فشارها و ملامت ها به سوی عمه خانم بیچاره بیشتر میشه دیگه او جایی نمی تونست بره و هر جایی از روستا که می رفت , مدام از اهالی اونجا متلک می شنید. چند ماه بعد پدر و مادر عمه خانم ( یعنی پدر و مادر پدربزرگم ) تصمیم می گیرند که برای مدتی او را از روستا خارج کنند تا آبها از آسیاب بیفته . برای مدتی عمه خانم نزد یکی از اقوام به چالوس رفت ولی متاسفانه مجبور شد برای همیشه اونجا بمونه . توی تموم این سال ها همین رو شنیده بودم و گاهی اوقات حس می کردم که برای عمه خانم باید خیلی روزهای بد و دردناکی گذشته باشه . .............بعد از اینکه مامان زنگ خونه رو زد , عمه خانم با همون لبخند سرد و بی روحش جلوی در نمایان شد. نسبت به سه سال پیش که عمه خانم رو دیده بودم خیلی شکسته تر شده بود . موهای جوگندمی مانندش که نیمی از پیشونی پیر و چروکیده ش رو پوشونده بود , قیافه ش رو غمناک تر نشون می داد . عمه خانم با تعجب رو به من و رضا گفت : -به به ! چه عجب ! دختر و پسر گلم هم اومدن که ؟ بعد از بوسیدن رضا به سراغ من اومد و در آغوشم گرفت . -عزیز عمه چقدر دلم برات تنگ شده بود قربون دختر یکی یکدونه ام . بعد از گفتن این حرف های عمه خانم خیلی خجالت کشیدم از اینکه چند سالی پیشش نرفته بودم . به هر حال بعد از کلی تعارف و احوالپرسی داخل خونه رفتیم . عاشق پشتی های قرمز رنگ اتاق پذیرایی کوچیک خونه ی عمه بودم ولی اون عکس همیشگی یعنی عکس جوونی عمه کنار اون درخت تنومند و چاه قدیمی رو ندیدم . بعد از اومدن همه به پشتی ها تکیه دادیم . کمی راه خسته ام کرده بود . چشمم مدام به اطراف بود و به نوسازی و تغییرات خونه که بابا داشت حرفش رو میزد توجه میکردم . بعد از اینکه مامان به کمک عمه رفت تا چای بیاره من هم رفتم تا یه گشتی تو حیاط بزنم . از راهروی کوچکی که رو به حیاط بود داشتم رد می شدم که داخل راهرو ناگهان میخکوب شدم . کنار یکی از اتاق ها ایستادم و با تعجب به داخل آن خیره شدم . خوب روی دیوار رو نگاه کردم همون عکس دوران جوونی عمه خانم بود که با میخ به دیوار وصل شده بود . داخل اتاق رفتم تا بعد از سال ها عکس رو با دقت ببینم . بارها تو اینترنت عکس های قدیمی زیادی رو دیده بودم و حتی یاد همین عکس هم افتاده بودم . چقدر دوست داشتم یه بار دیگه عکسی رو که مربوط به سالها پیش بود رو ببینم . مطمئن بودم که این عکس مربوط به چهل و پنج یا چهل و شش سال پیش باشه . به عکس نزدیکتر شدم که ناگهان احساس کردم دارم صدای ضربان قلبم رو می شنوم , حس میکردم تو برف ایستادم و از سرما دارم بخار دهانم رو می بینم . ولی اینجا تو عکس عمه تنها نبود و دختر دیگه ای هم کمی آنطرف تر ایستاده بود , درست پشت چاه و عمه جلوی درخت بزرگ ایستاده بود . باورم نمی شد احتمالا قبلا عکس رو درست ندیده بودم . بی حرکت ایستاده بودم و حتی نمی تونستم چشم از عکس بردارم . تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد و دیگه حالت عادی نداشتم که به ناگاه با صدایی سرم رو برگردوندم . -سارا جان اینجایی ! عمه خانم بود که پشت سرم ایستاده بود . دیگه سرمایی وجود نداشت احتمالا برای لحظاتی سرمای جاده اومده بود تو وجودم . -بله عمه خانم . داشتم این عکس رو نگاه میکردم چند سال پیش یکی دو باری دیده بودمش ولی همیشه فکر میکردم تو عکس شما تنهائید ! -ولی دخترم من تو عکس تنهام ! به ناگاه برگشتم و دوباره به عکس نگاه کردم .................. هیچ وقت این لحظه رو یادم نمیره تو عکس فقط عمه بود و بس و کسی کنار چاه نایستاده بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! -آخه عمه جون فکر کردم کسی پشت چاه ایستاده ولی من مطمئنم !!!!!!!!!!!! -نه عزیزم من تو این عکس تنها بودم و هیچ وقت فکر نمیکردم قراره بعد از چند روز تا آخر عمرم تنها بمونم و تمام خوشی های زندگیم رو به ناگاه ........................... دیگه چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت . یکبار دیگه به عکس نگاه کردم فقط عمه خانم بود با موهای بافته شده ی سیاه رنگش و اثری از اون دختر نبود . آروم آروم به سمت در رفتم و یکبار دیگه برگشتم و با دقت بیشتری ........... ترس تمام وجودم رو گرفته بود ........ ...................................... یک سالی میشه که به تهران برگشتیم وقتی اون روز رو ( خونه عمه خانم و دیدن عکس ) به یاد میارم هنوز هم که هنوزه تمام بدنم به لرزه در میاد . بعد از تمام اتفاقاتی که برام پیش اومد الان که خوب فکر می کنم شاید اگر به یاد اون عکس و کنجکاوی داخل اتاق نمی رفتم هیچوقت اون همه بلا سرم نمیومد و همه چیز مثل سالها قبل پیش میرفت. ................................................................ با رنگی پریده به نزد مامان و بابا رفتم . مامانم رو به من گفت : کجا بودی مادر ؟ -تو حیاط ....یعنی تو راهرو .....می خواستم برم تو حیاط سردم شد و برگشتم . احساس سرگیجه می کردم و لرزش کمی رو تو دستهام احساس میکردم به آرومی کنار مامانم نشستم و بی توجه به حرفهای دیگران به گوشه ای خیره شده بودم . یه جور ترس پنهان تمام وجودم رو فرا گرفته بود . دیگه حتی می ترسیدم به اطراف نگاه کنم , به خودم می گفتم که شاید کسی یا چیزی ................ ولی من مطمئن بودم که دختر دیگه ای رو هم تو عکس دیده بودم .دختری با موهای کوتاه که پشت چاه ایستاده بود و داشت به روبرو نگاه میکرد . -سارا جان بیا مادر بیا بریم چند تا پرتقال بچینیم . با صدای مامان به خودم اومدم و به طرف راهرو رفتم و نیم نگاهی به اتاقی که عکس عمه توش بود انداختم و اثری از شخص دیگه ای در اون نیافتم . با سرعت از اون جا گذشتم و داخل حیاط رفتم . سه تا درخت پرتقال و یه درخت نارنگی و چند تا گل رز پژمرده تمام گیاهان اون حیاط کوچیک بود. مامان دور یکی از درخت های پرتقال که از همه بیشتر میوه داده بود می گشت تا اونی که از همه بیشتر رنگ گرفته بود رو بچینه . من هم سعی می کردم خودم رو با چیدن برگ های پژمرده گل ها سرگرم کنم . بعد از چیدن چند تا پرتقال سبز و نارنجی و شستن اونها توی حوضی که گوشه حیاط بود به داخل برگشتیم . دیگه باد داشت شدیدتر میشد , طوری که فشار باد حلب های پشت بام رو هم به لرزه در آورده بود . بوی خورشت قیمه فضای اتاق رو پر کرده بود . لحظاتی بعد مامان با سفره داخل شد و با کمک رضا سفره رو پهن کرد . من هم به کمک اونها رفتم و شروع به چیدن بشقاب ها کردم . بعد از خوردن نهار خوشمزه و چای دیگه باید از عمه خداحافظی می کردیم و به سمت رشت راه می افتادیم . برای اولین بار بود که خیلی دوست داشتم زودتر از اون محیط برم و تو جاده قرار بگیرم . موقعی که می خواستیم بریم من آخرین نفر بودم که به سمت راهرو رفتم تا وارد حیاط بشیم . یک لحظه و یک کنجکاوی دیگه بهم می گفت نگاهی دوباره به عکس بنداز تا با خیالی راحت به راهت ادامه بدی . سرم رو به طرف اتاق برگردوندم و خیلی آروم با چشمانی بازتر و هوشیارتر به داخل نگاهی انداختم و به قاب عکس با دقت بیشتری نگاهی انداختم تا لااقل خیالم راحت باشه و با یه آرامش نسبی نسبت به اون چیزی که دیده بودم موضوع رو فراموش شده بدونم . بنابراین به داخل اتاق رفتم و به قاب عکس خیره شدم . هنوز چیزی رو که می دیدم باور نداشتم نزدیکتر رفتم . با کمال ناباوری دوباره همون دختر با موهای کوتاهش رو تو عکس دیدم که پشت چاه ایستاده بود . ناگهان دوباره همون سردی , تمام فضای اتاق رو پر کرد . می خواستم برگردم ولی پاهام قدرتی نداشتن . همینطور به عکس خیره شده بودم . به شدت می لرزیدم وپاهام سست شده بودند . چشمام رو نمی تونستم از چشم های اون دختر غریبه ی توی عکس جدا کنم و به سمت دیگه ای نگاه کنم که با صدای رضا و اومدن به داخل اتاق , به ناگاه همه چیز به حالت اولش برگشت . رضا که انگار به خاطر دوباره باز کردن بندهای کتونی اش دلگیر بود با عصبانیت گفت: معلوم هست کجایی ؟ یه عالم دارن صدات میکنن چرا جواب نمیدی ؟ بیا بریم دیر شد . وقتی که رضا وارد شده بود دیگه اون دختر توی عکس نبود و همه چیز به حالت قبلش برگشته بود . با رفتن رضا بلافاصله دنبالش رفتم بیرون و کفشم رو با عجله پوشیدم و به بیرون از دروازه رفتم که همه منتظر ایستاده بودن . مامان چشمی به من انداخت که کجا بودم و چرا جواب ندادم . عمه خانم باز هم با محبت تمام من رو در آغوشش گرفت و بعد از لحظه ای کوتاه رو به من گفت : سارا جونم امیدوارم روزهای خوبی رو در روستای لاویان داشته باشی . زمستون روستا خیلی قشنگه و با هر سرمایی برف زیادی اونجا میاد . همیشه عاشق برف و برف بازی بودم ولی در اون لحظه هیچ حس خاصی نداشتم و تنها لبخندی نرم و کوتاهی زدم و بعد از روبوسی دوباره همه سوار ماشین شدیم و براه افتادیم . برگشتم و نگاهی دوباره به عمه خانم انداختم که بعد از چند لحظه کوچک شد و محو شد . حالا دیگه وارد جاده شده بودیم . از پشت شیشه بیرون رو نگاه میکردم به انبوه بوته های کنار جاده و گذر سریع و نگاه ناگهانی به سمت دریا . دریایی که همیشه عاشقش بودم و با دیدنش به وجد می اومدم , حالا نگاهی پر از غم و دردی که قابل گفتن واسه هیچ کس نبود رو به سمتش داشتم . با شدید شدن باد , دریا طوفانی شده بود درست مثل دل من که درونش غوغایی بود . نمی تونستم به کسی چیزی بگم . مطمئن بودم اولین کسی که مورد تمسخرش قرار می گرفتم رضا بود واسه همین تمام طول جاده رو به موزیک گوش می دادم و ساکت بودم . تازه اگر هم به کسی چیزی می گفتم حتما اونها رو نگران می کردم بنابراین بهترین کار همین بود که چیزی نگم . آروم آروم چشمام داشت سنگین میشد و پس از مدتی به خوابی عمیق فرو رفتم . آرزو میکردم وقتی چشمام رو باز می کنم همه ی اون چیزها رؤیایی بیش نبوده باشه . صدای گذر ماشین ها – پچ پچ مامان و بابا و موسیقی و خوابی عمیق و ......................... .......................................... نوازش دستی رو روی صورتم احساس میکردم . هنوز چشمام سنگین بود و دوست داشتم بیشتر بخوابم . می دونستم این رضاست که داره اذیتم میکنه , دوست نداشتم چشمام رو باز کنم تا بهش بگم که مردم آزاری نکنه . دیگه صدای موزیک نمی شنیدم و تنها صدای بارون بود که از بیرون میومد . سرم رو به اطراف می گردوندم تا از دست اذیت و آزار رضا خلاص بشم . دیدم دست بردار نیست , بنابراین چشمهام رو باز کردم تا خودم بزنم رو دستش که به ناگاه بدون اینکه حتی صدایی ازم در بیاد میخکوب شدم . هنوز لمس یه دست رو روی صورتم احساس میکردم هیچ عکس العملی نشون ندادم و فقط به یه سمت خیره شده بودم امکان نداره این واقعیت داشته باشه مامان و بابا آروم داشتن با هم صحبت میکردن و رضا سمت چپ ماشین به شیشه تکیه داده بود و تو خواب عمیقی بود . دهانم از ترس یا تعجب باز مونده بود هنوز حسش می کردم و بعد از لحظه ی کوتاهی دیگه چیزی رو روی صورتم احساس نمی کردم . دستهام روی پاهام بود حتی دیگه نمیتونستم اونها رو تکون بدم .کم کم احساس کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم . به آرومی آب دهانم رو قورت دادم . هنوز داشتم رضا رو نگاه میکردم . مطمئن بودم هر چیزی که هست مربوط میشه به همون دختر توی عکس و الا مگه میشه ناگهان تو ماشین و چنین حسی در من بوجود بیاد . گاهی اوقات تو زندگی اتفاقاتی می افته که فقط می تونی اون رو تو دلت پنهان نگه داری , چون اگر اون رو با کسی مطرح کنی جزحرف های غیر منطقی چیز دیگه ای نخواهی شنید . نمی دونستم باید چه کاری انجام میدادم . مگه میشه بگم که یه عکس رو احساس میکنم. مگه این چیزها واقعیت داره . بارها مسائل خیلی کوچیک و جزئی تر از اون چیزی که من دیدم اتفاق افتاده , نه تنها من بلکه همه معتقد بودن که تمامش خرافات بوده و بس . حالا من چطور باید این موضوع رو می گفتم ؟ گذشته از اینها به چه کسی و چطوری باید یه همچون چیز مسخره ای رو توضیح می دادم . در اون لحظه گیج و مبهوت بودم . دیگه گردنم درد گرفته بود , آخه مدام داشتم رضا رو نگاه می کردم . هزاران فکر اومده بود تو سرم . نکنه به این حالتهای من توهم گفته میشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! شاید گاهی اوقات آدم ها از خستگی یا افسردگی و یا هر چیز دیگه ای این اتفاق براشون میفته و همه اونها مثل من از خجالت یا شرم , سعی میکنن همه چیز رو تو دلشون پنهان کنن . حالت عجیبی داشتم باید یه فکری میکردم . یه لحظه تصور کردم که موضوع رو به نسیم ( یکی از صمیمی ترین دوستام ) بگم , مطمئن بودم که فقط یه دل سیر به من خواهد خندید . کاملا اطمینان دارم که یک ساعت به همون صورت مونده بودم و فقط بی صدا و آروم بیرون رو نگاه میکردم . ساعت 30/5 عصر بود و دیگه داشتیم کم کم به روستا نزدیک می شدیم . خدایا ! این چه بلایی بود که داشت به سرم میومد ؟ هیچ کاری نمی تونستم نسبت به این اتفاق انجام بدم . هیچ وقت فکر نمی کردم تا این اندازه شجاعت داشته باشم , اون هم چه چیزی یا نه باید بگم چه کسی..... خوش به حال رضا چقدر راحت خوابیده بود . همینطور که تو رؤیای خودم غرق بودم با صدای مامانم به خود اومدم . -خب بچه ها دیگه رسیدیم . نگاه کنید توی این مدتی که شما نیومدین روستا چقدر همه جا تغییر کرده ! مامانم درست می گفت تمام خیابونها و کوچه های روستا روشن بود . تیرهای چراغ برق توی اکثر خیابونها و کوچه ها کشیده شده بود . دیگه نزدیک خونه پدربزرگ بودیم . خونه پدربزرگ بین زمینی به مساحت 3 هکتار بود که خونه ی عمو احمد کمی اونطرف تر نزدیک به خونه ی پدربزرگ ساخته شده بود . لحظه ای خوشحال شده بودم که می تونستم از ماشین خارج بشم و تو محیط باز قدم بزنم , چون حالت خفگی بهم دست داده بود . می دونستم که این حالت فقط به خاطر این بود که نمی تونستم در این مورد با کسی صحبت کنم . دم دروازه خونه بابابزرگ اینا رسیدیم و من از همه زودتر از ماشین پیاده شدم . سریع به طرف آیفون رفتم و دکمه زنگ رو فشار دادم . -کیه ؟ صدای گرم و دل نشین بابابزرگ بود که با عجله جواب دادم : سلام بابابزرگ , منم سارا . بابابزرگ پس از باز کردن در با خوشحالی گفت : بفرمایید بفرمایید ...... دروازه رو کامل باز کردم و ماشین به داخل رفت ولی رضا و مامان پیاده نشدن و بابا رفت تا بره جلوی خونه . با اینکه همه جا نورانی بود و خونه بابابزرگ از راه دور بیشتر از همه جا می درخشید , ولی یک آن یه جور ترس اومده بود تو دلم ناگهان موقع بستن در دستام شروع به لرزیدن کردن . سعی کردم آروم باشم و در رو درست ببندم . دیگه حالتم طوری شده بود که با کوچکترین تنهایی دستام شروع به لرزیدن می کردن ! همین که در رو بستم با عجله به سمت خونه رفتم . قبلا ها وقتی می رسیدیم , هیچ فرقی نمیکرد چه شب و چه روز باید اول می رفتم سمت باغ و گل های رنگارنگی که بابا بزرگ سالهاست براش زحمت کشیده , گل های گلخونه خونه بابابزرگم تو روستا هم خیلی معروفه. ولی این بار تند و تند فقط می رفتم تا زودتر به خونه برسم . بارون شدیدتر شده بود و موهام که با افتادن شال روی سرم کاملا خیس شده بود با هر وزش باد وقتی روی صورتم میومدن یهو از جا می پریدم ولی اصلا به دورو برم نگاه نمی کردم و به راهم ادامه دادم تا بالاخره رسیدم . -وای نگاه کن کی اینجاست !!!!!!!!! عزیز دل بابابزرگ اومده . بابابزرگم رو خیلی دوست دارم . پیرمردی مهربون و خوش اخلاق که متاسفانه هفت سالی میشه که همدم مهربونش ( مامان بزرگم ) رو از دست داده و تنها شده ولی خوبیش اینه که عمو احمد بهش نزدیکه و توی تمام کارها کنارشه . بابابزرگ من رو بغل کرد و مدام گونه هام رو می بوسید و می گفت : خوشگل بابابزرگ بارون رو میزنم که دخترم رو خیس کرده بریم بریم زودتر تا سرما نخوردی . بالاخره رفتیم تو خونه ی گرم و آروم بابابزرگ . احساس خوبی بهم دست داده بود . خونه ی بابابزرگ خیلی بزرگه ولی من و رضا همیشه سر اتاقی که طبقه بالا رو به باغه دعوا می کردیم . ( آخه خونه بابابزرگ دو طبقه است ) هنوز همه داشتن با هم احوالپرسی میکردن که من بدون اینکه چیزی بگم خیس شدنم رو بهونه کردم و به اتاق رو به باغ رفتم تا زودتر لباس هام رو عوض کنم . داخل اتاق مورد علاقه ام شدم و چراغ رو روشن کردم , همینکه برگشتم درجا میخکوب شدم ..................... ................................................... یادم رفته بود که اون درخت بزرگ و کهنسالی که عمه خانم کنارش عکس گرفته بود از طبقه دوم خونه بابابزرگم قابل دیدنه . همینطور گیج و مبهوت کنار در ایستاده بودم و از راه دور اون درخت رو نگاه میکردم . دوباره در رو باز کردم و از پله ها شروع کردم به پایین رفتن . رضا با تعجب نگاهی به من و ساکم انداخت و با خوشحالی گفت : چی شد چی شد ؟ چرا برگشتی ؟ می دونم حتما وجدانت بهت اجازه نداد آره !!!!!!!! بابابزرگم از همه بیشتر متعجب شده بود همینطور که در حال پایین اومدن بودم گفت : چی شده دخترم اومدی پایین ؟ به آرومی گفتم : یه کوچولو ترسیدم ....... می خواستم حرفم رو ادامه بدم که رضا سریع پرید تو حرفم و گفت : جانمممممممممممممممممم !!!!!!!!!!!! ترسیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خیلی زود خودم رو جمع کردم و گفتم : -آخه ازصدای باد یه کمی ترسیدم . سقف روداره از جا میکنه !!!!!!!!!! بالاخره مامانم به کمکم اومد و گفت : امشب من و سارا تو یه اتاق می خوابیم , رضا و رحمان ( بابام ) برن بالا. برای اولین بار از اینکه رضا بخواد بره اتاق بالا خوشحال بودم . هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی از اتاق بالا متنفر بشم , همیشه اونجا رو دوست داشتم تا بتونم برم و لبه پنجره بشینم و به روستا و زیبایی هاش خیره بشم . خونه بابابزرگ روی تپه ای قرار گرفته که مشرف به روستاست , به جرات می تونم بگم که این خونه یکی از زیباترین خونه های روستای لاویانه . روی مبل تکیه داده بودم و در حال خوردن سیب بودم , بابابزرگ که از اومدن مون خیلی خوشحال بود کنارم نشست و گفت : سارا بابایی ! وسائلت رو بزار هر اتاقی که دوست داری , همه ی اتاق ها دراختیار خودت باشه دخترم . وقتی بابابزرگ باهام صحبت می کرد , همه اتفاقات رو فراموش میکردم , ولی ........... باید چکار می کردم ؟ چطور این موضوع و غم بزرگ رو باید تنهائی به دوش می کشیدم , اون هم چه موضوع مهمی که با روح !!!!!!!!!!!! وای نه خدای من ! اصلا نمی خواستم به این کلمه کوچکترین توجه ای کنم . هنوز گنگ بودم , چون چیزی رو که برام اتفاق افتاده باور نداشتم , دیگه حتی خجالت می کشیدم این موضوع رو با کسی مطرح کنم . دیگه موقع خواب بود , روز سختی رو داشتم و دوست داشتم زودتر بخوابم . رختخواب های خونه ی بابابزرگ عطر خاصی میده , عطر گلاب یا گل شب بو . وقتی مامان داشت رختخواب رو پهن میکرد , اون عطر همیشگی همه جا پخش شده بود . حس خوبی موقع خوابیدن داشتم , لحاف قدیمی سرخابی رو تا روی صورتم پوشونده بودم . همینطور فکر پشت فکر بود که میومد توی سرم که با اومدن مامانم به اتاق به ناگاه گفتم : مامان ! اون درختی که از راه دور پیداست , همون درخت قدیمیه , همونی که عمه خانم کنارش عکس گرفته میدونی چند سالست ؟ مامانم که با این حرف یه جوری جا خورده بود با تعجب جواب داد : نمی دونم والله ! اینها رو باید از آقا جون ( مامانم به بابابزرگم می گفت ) بپرسی . من که هنوز تو شوک مسائل اون روز بودم اندکی بعد دیگه چیزی نفهمیدم و خوابم برد ......... صدایی میومد ..... سرم رو از روی بالش بلند کردم تا بهتر بشنوم , چقدر خوب بود .......... صدای بارون شدید بود که با شدت از ناودونی روی زمین می خورد . چشمام رو باز کردم مامانم طبق معمول از همه زودتر بیدار شده بود . اولین صبح روستای لاویان . فکر اینکه قراره چند ماهی رو تو این محیط کوچیک بمونم آزارم میداد بخصوص بخاطر ......... توی رختخواب نشسته بودم و از پنجره محو بارش بارون بودم . ای کاش این هوا رو تو تهران هم داشتیم والا مجبور نمی شدیم بخاطر آلودگی به اینجا بیایم . ............................ یک هفته ای میشد که از اومدنمون به روستا می گذشت , خستگی مسافرت از تنمون بیرون رفته بود . توی این مدت مامان و بابا هر روز از کوه بالا می رفتن و حال عمومی مامان خیلی بهتر شده بود . چیز عجیبی تو اون یک هفته ندیدم , از طرفی خوشحال بودم و از طرفی کنجکاو و کمی نگران . نسیم یکی از صمیمی ترین دوستامه که هر روز با هم در تماس بودیم , طوری که رضا دیگه از دست اس ام اس هاش به ستوه اومده بود . بگذریم از اینکه دوستای خودش بدتر بودن . خانواده عمو احمد نسبت به ما خیلی لطف داشتن , مخصوصا زن عموم که یکی از اهالی اونجاست تو کارهای خونه علاوه بر کارهای خودش به مامان خیلی کمک میکرد . نمی تونستم بگم همه چیز رو تموم شده می دونستم و همش یه جور توهم بوده . من بچه نبودم که یا فراموش کنم و یا همه چیز رو پوچ و مسخره بدونم . همیشه از بچگی تودار بودم و حرف اصلی زندگیم مال خودم بود و فقط چیزهای خیلی معمولی رو به دوستای صمیمیم میگفتم و راز دلم همیشه واسه خودم بوده . نسیم گاهی بهم میگفت : تو خیلی کم حرفی ! اگر یه خواهرداشتی و مدام باهاش دعوا داشتی الان کلی دردودل داشتی که بهم بگی . یکی از روزها مامان و زن عمو رفته بودن سراغ انباری که یه گوشه از حیاط بود تا بساط کرسی رو واسه زمستون آماده کنن. اونطور که اونها میگفتن هر سال اواسط پاییز وسائل کرسی رو میارن بالا تو خونه . من در حال قدم زدن کنار گلدون های بزرگ تو حیاط بودم که از سر کنجکاوی همیشگی گوشه ی چشمی به مامان از پشت پنجره کوچیک انباری انداختم . یه انباری خیلی بزرگ که هر گوشه اش رو که می دیدی تمام چیزها مرتب یه جای بخصوص چیده شده بودن . از ترشی های رنگارنگ گرفته تا گلدون های خالی و ترک گرفته و طرف دیگه کمدها و صندوق های قدیمی که مطمئنا قدیمی تر از اون چیزی بودن که تو فکر من می گنجید . از پله ها پایین رفتم . مامان و زن عمو یه گوشه از انبار حسابی مشغول بودن . اگر الان بخوام بگم همینجوری و به خاطر اینکه حوصله ام سر رفته بود , رفتم سمت انباری دروغ گفتم . می دونستم که بابابزرگ سالهاست با عمه خانم اختلاف داره و تمام قاب عکس های بزرگ و کوچک قدیمی رو گذاشته تو انباری , بنابراین فضولی یا کنجاوی اون لحظه فقط می خواستم یکبار دیگه اون عکس رو ببینم . صندوق و کمدها ته انبار چیده شده بودن برگشتم و یه بار دیگه به مامان و زن عمو نگاهی انداختم , هم مشغول درد و دل کردن بودند و هم جمع و جور کردن بعضی چیزها . یکی از صندوق ها که از همه قدیمی تر بود و قفل نیمه بازی داشت رو به سختی بالا بردم که در اون لحظه... ............................................... درصندوق رو بالا بردم و پارچه سبز رنگ و تقریبا کهنه ای رو کنار زدم , ناگهان دستم لرزید . با اینکه بیش از دو هفته ای هیچ اتفاقی نیفتاده بود , ولی وقتی تصور میکردم که شاید دوباره چشمم به اون عکس بیفته نمی دونستم دیگه چه عکس العملی باید از خودم ببینم . با همون لرزش دست یکی از آلبوم ها رو کنار زدم , توجه ای به آلبوم نداشتم و فقط دنبال همون عکس می گشتم.زیر آلبوم , چند بسته دیدم که به ترتیب لای پارچه های رنگی پیچیده شده بودن . وقتی اولین بسته رو باز کردم دوباره چشمم به همون قاب عکس افتاد , ترس عجیبی تمام وجودم رو گرفت و به ناگاه برای لحظه ای چشمام رو بستم و پس از چند ثانیه اون رو باز کردم . یه کمی خوشحال بودم چون تو عکس فقط عمه خانم رو می دیدم . انگار دیگه برام عادی شده بود ولی دروغه که بگم ترسی نداشتم . همینطور که به عکس خیره شده بودم صدای پای کسی رو پشت سرم شنیدم ........ -داری عکس نگاه میکنی سارا جان ؟ بابابزرگ بود که پشت سرم ایستاده بود . اولش یه کمی خجالت کشیدم که بدون اجازه رفته بودم سراغ چیزی که مطمئنا یادآور خاطرات بدی بوده که الان بجای بودن روی دیوار یا طاقچه بطور پنهانی همچون جایی قرار گرفته . -شرمنده بابابزرگ . راستش من عاشق عکس های قدیمی هستم نخواستم به شما بگم , حس کردم شاید شما زیاد تمایل نداشته باشید که حرفی درموردش زده بشه . بابابزرگ با همون لبخند همیشگی و با صدای مهربونش گفت : -نه دخترم این چه حرفیه ! اشکالی نداره حالا داری چی رو نگاه میکنی ؟ -این تابلو رو که عمه خانم کنار این درخت گرفته . حالا که بابابزرگ پیشم بود زبونم باز شد و با کنجکاوی گفتم : بابابزرگ ! این درخت مربوط به چند سال پیشه ؟ بابابزرگ قاب عکس رو ازم گرفت و بهش خیره شد و پس از یه آه بلند گفت : می دونی اینجا کجاست ؟ -نه بابابزرگ . راستش هیچ وقت موقعیتی نشده بود که بخوام از کسی چیزی بپرسم . بابابزرگ سرش رو تکون داد و گفت : اینجا , این درخت و چندین هکتار زمین دورتادورش ملک ناصر خان , خان روستای لاویان بوده . با تعجب پرسیدم : من فکر میکردم این عکس تو زمین شما گرفته شده !!! بابابزرگ که لبخند سردی رو لباش نشسته بود جواب داد : درست گفتی دختر باهوشم این زمین ها همش مربوط به پدر خدابیامرزم بوده که خان بعد از اومدنش به روستا قسمتی رو به زور تصاحب کرد و موقعیت زمین ما و زمین حاج مرادعلی رو تغییر داد و واسه همشون سند درست کرد و شد زمین های ناصرخان ............. بابابزرگ ادامه داد: حتما اسم حاج مرادعلی رو شنیدی ؟ -بله هیچ وقت ندیدمشون ولی میدونم که پدر آقای رفیعی هستن . -بله درسته ... همینطور که بابابزرگ گرم صحبت کردن بود با اومدن بابا و رضا حرفش نیمه موند . بابا با تعجب به قاب عکسی که دست بابابزرگ بود نگاهی انداخت و گفت : عکس عمه ! اینجا !! سریع گفتم : من اومدم سراغ عکس ها . بابام با قیافه ای درهم گفت : از کسی اجازه گرفتی ؟ با یه اعتماد به نفسی جواب دادم : نه آخه ............ هنوز داشتم از خودم دفاع می کردم که مامان و زن عمو هم به جمع ما اضافه شدن و هر کدوم با تعجب یه نگاه به قاب عکس و یه نگاه به بابابزرگ انداختن و مات و مبهوت به هم نگاه میکردن !!!!!!!!!! تو اون لحظه تازه متوجه شده بودم که کارم اشتباه بوده و نباید بدون اجازه میرفتم سراغ لوازم شخصی بابابزرگ. اونها که مشغول حرف زدن بودن بی صدا به سمت حیاط رفتم . هنوز خجالت زده بودم بنابراین رفتم به سمت مزرعه برنج تا کمی قدم بزنم . مزرعه برنج بابابزرگ اینا فاصله کمی با خونه داشت . جاده ای که به مزرعه منتهی میشد رو خیلی دوست دارم جاده ای وسیع و سرسبز بخصوص تو اردیبهشت ماه . هوا ابری بود انگار که میخواست بارون بباره . بارها از این جاده ی زیبا گذر کرده بودم ولی این بار انگار فرق میکرد . خودم حس میکردم که تو این مدت کم که اومدم روستا بزرگ شدم . ناگهان با شدت گرفتن باد , حرکت ابرها هم تندتر شد . بارها هوای ابری تهران رو دیده بودم ولی اینجا و تو یه فضای باز زیبایی اون صدچندان شده بود . نم نم بارون داشت شروع میشد . وقتی قطره ای از بارون به صورتم برخورد کرد به آسمان خاکستری رنگ نگاهی انداختم و مجبور شدم قدم هام رو تندتر کنم تا جایی پناه بگیرم . شدت بارون رو به افزایش بود که ناگهان در عرض چند ثانیه تبدیل به سیلابی شدید شد . بنابراین شروع به دویدن کردم خیلی برام جذاب بود . من و زیر بارون به این تندی اون هم تو شمال !!!!!!!!!!! همینطور دویدم تا بالاخره زیر چشمی , متوجه چند تا درخت شدم سریع رفتم و زیر یکی از اونها قرار گرفتم . وای خدای من !!!!!!!!!!! عجب بارونی !!!!!!!!!!!!! جلوی پام جوی آبی شکل گرفته بود . خیلی خیس شده بودم , دستم رو روی صورتم کشیدم تا کمی خشکش کنم. سرم رو بلند کردم و به آسمون نگاهی دوباره انداختم , مثل اینکه این ابرهای نازنین قصد نداشتن برن . همینطور که سرم رو می چرخوندم ناگهان با دیدن چیزی خشکم زد ................ خوب به دوروبرم با دقت بیشتری نگاه کردم و این بار سرم را بلند کردم و مطمئن شدم که درست حدس زده ام. این همه جا و این همه درخت , یعنی باید می اومدم درست زیر چنین درختی !!!!!!!! درخت قدیمی روستا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دوباره نگاه کردم , تنه ی قوی و تنومند درخت نشان دهنده ی قدمت طولانی مدت آن بود. نمی دونستم اسم این درخت چیه و نشده بود که در موردش از بابابزرگ چیزی بپرسم . هنوز داشت بارون میومد و من که کمی خیس شده بودم و احساس سرما میکردم , تصمیم گرفتم تو بارون شدید به سمت خونه برم . هم سرما و هم ترس باعث شده بودن که دیگه کم کم صدای آروم دندون هام رو بشنوم . حالا باد داشت لحظه به لحظه شدیدتر میشد . ناگهان چشمم به کمی آنطرف تر افتاد , به پوششی از علف های زرد و خیس که با هر وزش بادی چیزی رو نمایان میکرد و توی وزش باد و بارش شدید بارون دیدنش کمی سخت بود. همون چاه قدیمی با دورچینی از سنگ های شکسته و فرسوده . با چیزی که تو عکس دیده بودم خیلی فرق داشت ولی خودش بود . یهو با دیدن چاه شروع به دویدن کردم , فقط می دویدم انگار در اون لحظه پاهام قدرتی نداشتن. از راه دور فقط خونه رو نگاه میکردم ولی انگار راه تمومی نداشت . جرأت نمی کردم پشت سرم رو نگاه کنم , چون احساس می کردم هر لحظه ممکنه کسی رو پشت سرم ببینم. بنابراین فقط می دویدم . تازه در اون لحظه یه بار هم پام به شدت به سنگی خورد و کم مونده بود زمین بخورم. سرم پایین بود و جاده گل آلود رو نگاه میکردم که یه شیء سیاه رنگ اومد جلو چشمم........ -هووووووووووووووووووووووووو کجا رو نگاه میکنی !! جلو دهنم رو گرفتم تا جیغ نزنم , رضا بود که با چتر اومده بود دنبالم . -دلم رو ترکوندی نزدیک بود لبه چتر بره تو چشمم ..... اون لحظه که با دیدن رضا خیلی حالم بهتر شده بود الکی الکی شروع کرده بودم به غر زدن .......... -بیچاره اگر مامان ندیده بودت که اومدی سمت مزرعه که تا حالا موش آب کشیده شده بودی ! در اون لحظه هیچوقت باور نمی کردم که با دیدن رضا تا این اندازه خوشحال بشم . بابابزرگ رو ایوون وایستاده بود و همین که من و رضا رو دید خوشحال شد . با دیدن لبخندش شرمندگی من بیشتر شده بود از اینکه اون رو به یاد خاطرات پوشیده شده ی توی صندوق قدیمی انداختم . -بابابزرگ برو تو سرما میخوری ها.... هنوز می خواستم حرفمو ادامه بدم که گفت : -ببین کی به کی میگه سرما میخوری , خودت چی که سر تا پات خیس شده !!!!!! بابابزرگ راست میگفت دقیقا سر تا پام خیس شده بود . عصر بود که تازه عطسه کردن های من هم زیادتر شده بود مامان با عصبانیت بهم نگاه میکرد. نمی دونستم ناراحتیش بخاطر خیس شدنم تو بارون بود یا اینکه بدون اجازه رفته بودم سراغ وسائل بابابزرگ؟ در ضمن بابا هم هنوز باهام یه کلمه حرف نزده بود یه جورایی باهام سرسنگین بود. طبق معمول بعد از شام بابابزرگ زودتر از همه رفت و خوابید من هم تا مامان ظرف ها رو بشوره رفتم کنار بابا نشستم تا یه جورایی ازش دلجوئی کنم . رضا داشت فوتبال نگاه میکرد و حواسش شش دونگ به تلویزیون بود . بابا مشغول خوندن روزنامه بود احساس کردم یه جوری وانمود کرده انگار که من رو ندیده ..... -بابا ! -جونم . -باور کنید قصد نداشتم باعث ناراحتی تون بشم .... بابام که انگار منتظر این حرف من بود روزنامه رو گوشه ای گذاشت و گفت : -تو باعث دلگیری من نشدی ولی بابابزرگ چرا! تو می دونی که عمه خانم تنها خواهر بابابزرگه و این قهر چندساله اونو داغون کرده . از اینکه بابا اینجوری باهام صحبت کرده بود شرمنده تر شده بودم . پس از یه سکوت کوتاه گفتم : خب منم بخاطر همین خودم رفتم تا عکس های قدیمی رو به تنهائی نگاه کنم . من اصلا متوجه بابابزرگ نشده بودم. بابا با نگاهی دقیق تر به من گفت :ولی یه چیزی بهت بگم , بابابزرگ از تو دلگیر نیست به هیچ وجه , فقط... بعد از کمی سکوت ادامه داد : آخه همه چیز رو نمیشه گفت من میدونم که بابام سالهاست با خودش و گذشته اش تو خلوت خودش درگیره و بروز نمیده ولی حالا که ما می تونیم بهتره که اون رو به یاد گذشته نندازیم . فقط صدای گزارشگر تلویزیون بود که به گوش می رسید و من و بابا سکوت کرده بودیم ....... موقع خواب از یک طرف به یاد حرف های بابا بودم و از طرفی دیگه به یاد چاه و درخت قدیمی .. صبح زود با صدائی از خواب بیدار شدم , صدائی غریبه و ........... از رختخواب اومدم بیرون و بعد از عوض کردن لباس هام رفتم بیرون که مردی میانسال با ته ریشی که سن و سالش نشون میداد از دوستان بابابزرگ باید باشه رو دیدم . -سلام . -سلام دخترم شما باید سارا خانم باشی درسته ! -بله ! حالتون چطوره ؟ -شرمنده دخترم , حتما با سرو صدای من بیدار شدی ؟ مامان که متوجه سردرگمی من شده بود گفت : سارا ایشون پدر آقای رفیعی هستن .. من که هیچوقت پدر آقای رفیعی ( حاج مراد علی ) رو ندیده بودم با خوشحالی گفتم : -حال شما ! خوب هستید ؟ خیلی خوشحالم می بینمتون . -سلامت بمونی دخترم پیر شی الهی . بعد رو به بابابزرگ کرد و گفت : بعد از صبحانه می بینمت , ببینیم چی کار باید بکنیم ؟ من که هنوز مات و مبهوت به همه نگاه میکردم رو به مامان گفتم : -چیزی شده ؟ مامان یه آهی کشید و گفت : -آره . مثل اینکه درخت بزرگ و قدیمی ده شکسته و افتاده ........... خیلی تعجب کرده بودم از اینکه روز قبل درخت به اون تنومندی رو دیده بودم و از اینکه در کنارش بودم وحشت زده بودم و حالا می شنیدم که همچین درختی شکسته و سقوط کرده ........ هنوز همه بیرون بودن و من بیش از همیشه ترسیده بودم و نمی دونستم دیگه قراره چه اتفاقاتی بیفته . فقط یک لحظه تصور میکردم اگر بابابزرگ را جع به چیزهایی که حس میکردم و چیزی بهش نگفته بودم , چه فکری راجع بهم میکرد و چی می تونست بهم بگه بیشترنگرانم میکرد.. تصمیم گرفته بودم ماجرا رو به بابام بگم به مامان که نمی تونستم بگم چون استرس و نگرانی براش مثل یه سم بود. حالا دیگه نزدیک ظهر بود و بابام بهمراه بابابزرگ و رضا هنوز در مزرعه بودند و مامان هم در حال آشپزی بود, بنابراین تصمیم گرفتم برم پشت خونه و کمی قدم بزنم شاید آرامش بگیرم. تمام گلهای پشت خونه پژمرده شده بودن و دیگه شادابی نداشتن درست مثل من ....... یکدفعه دلم خیلی گرفت و با وزش باد و سوز شدید هوا چشمام پر از آب شد . لحظاتی بعد دیگه آب چشمام از سوزش هوا نبود و این اشکهام بودن که مثل رودی باریک روی صورتم روان بودن. از سکوت , صدای خش خش برگ های خشکیده گل ها و برگ درختان پرتقال رو به وضوح می شنیدم . نگرانی و اضطراب ازم دور نمیشد و دیگه کم کم داشتم از سایه خودم هم می ترسیدم . کم کم احساس کردم دستام رو نمی تونم تکون بدم دیگه پاهام هم سست شده بودن , نگاهی به خودم انداختم و بعد به اطراف ......دیگه همه جا مه آلود شده بود ............ کم کم پلکهام داشتن رو هم میومدن که ناگهان گرمای شدیدی رو حس کردم . درست مثل اینکه بدنم در حال آتش گرفتن بود , تند تند نفس می کشیدم دیگه داشتم خفه می شدم . دستانی رو روی گلوم احساس می کردم , مجبور شدم زانو بزنم دستام رو زمین بود حالا فشار زیادی رو روی دستام حس میکردم و پس از مدتی از درد شدید و سوزش چشمام به زمین افتادم و بیهوش شدم . صدای گریه ........... مامانم بود : خدا این چه بلایی بود که سر دخترم آوردن ........... بابا داشت مامانم رو آروم میکرد سرم رو به اطراف چرخوندم بابابزرگ هم کنارم بود . بعد از اینکه چشمام کاملا باز شد بابابزرگ به آرومی اومد جلوتر و گفت : عزیز دل بابابزرگ ! بگو ببینم کی این بلا رو سرت آورده ؟ آب دهانم رو قورت دادم و گفتم : هیچکس !!!!!! این بار مامان با نگرانی و گریه گفت : چی میگی مادر ! یه لحظه خودت رو نگاه کن , ببین چی شدی ؟؟؟؟ چشمام پر از اشک شده بودن و این بار گفتم : -نمی تونم چیزی بگم .......ازم چیزی نپرسید ......بزارید بخوابم ......... لحظاتی بعد خوابم برد.................... شب شده بود . یادش بخیر ! شب های تهرون و خرید و کلاس کنکور و........... با اینکه چشمام بسته بود ولی تمام چشام خیس
سلام خوندم داستانتو تا آخردنبال کردم آفرین کارت خوبه البته تعریفام روکردم فقط یه نصیحت خواهرانه برای کارهای بعدیت حجم داستانت منقیض نکن ،خیلی منقطع مینویسی وقتی یه چیزی روتفسیرمیکنی ولش نکن حتی یه مکان کوچولو فقط یک نمونه کوچولو ازکارتو ازنظر ویراستاری وماهیتی نقدمی کنم البته ...
مینوی عزیز ! واقعا ممنون از نقدی که به داستانم داشتی .. درست گفتی سعی میکنم تو داستانای بعدی این مسائل رو رعایت کنم در ضمن بله من قراره ادامه داستان راز گورستان مخفی رو بنویسم .. شاید از هفته آینده بازم ممنون
خیلیییییییییییی جالب و هیجانی شده . خیلی دوست دارم کتابت رو هم داشته باشم تا پایان دیگه ای رو که گفتی بخونم . منتظر کتابت هستم