حکایت شیخ و مریدان
گویند روزی شیخنا بر مسلک هدایت خویش تکیه زده بود و مریدان بر گرد او چون شمعی حلقه زده و اصحاب نکتهها از شیخ پرسیدی و شیخ آنان را اشارت فرمودی و اصحاب از نور شیخ بهره بردی .
در این میان مریدی از مریدان به پای خاست و از شیخ پرسید:
یا شیخ ، چرا به شهر نرسندی، مگر مواجب نگیرندی؟
شیخ فرمود نمی رسد!!!
مرید پرسید: جانم به فدایت یا شیخ، نمی رسد یا نمی دهند؟؟؟
شیخ به پا خاست و جمع مریدان به خط نمود و مرید مذکور در انتها بگذاشت. گلوله ای از برف بر دست گرفت و از مرید پرسید: قطر این برف چون باشد؟ گفت: چنان که از دست شیخ تا دگری سه هندوانه بزرگ جای شود. شیخ برف را به مریدان بداد و مریدان دست به دست گردانیدند تا به آخر رسید.
شیخ فرمود: اکنون چون است؟
مرید گفت: به سهولت در مشت دست جای شود.
شیخ فرمود: بودجه نیز چنین است.
10 سال پیش
واقعا حرف نداشت حکایت تون :wink:حتما شنیدین از قدیم گفتن :دست بالا دست زیاده!!! :-D