کرامات و معجزات امام رضا (ع)
امام رضا (ع) امام هشتم شیعیان و تنها امامی است که در کشور ایران است و به همین دلیل شهر مشهد در نزد همه مسلمانان به ویژه ایرانیان بسیار عزیز و گرامی است. حتما تا به حال شما هم داستان هایی در مورد معجزات امام رضا (ع) شنیده اید و شاید خود شما هم جزو کسانی باشید که از امام رضا (ع) معجزه گرفته اید، پورتال آسمونی در این بخش چند داستان از کرامات و معجزات امام رضا (ع) برای شما عزیزان تهیه کرده است که در ادامه می خوانید.
داستان مرگ یک کودک و زنده شدن دوباره پس از چند ساعت توسط امام رضا(ع)
خاطره از عبدالله: این اتفاقی را که می خواهم نقل کنم با یک واسطه از یکی از خادمان حرم رضوی شنیده ام. وی قسم جلاله خورد که این داستان واقعیت دارد حال می خواهید باور کنید یا نه: ” روزی پیرمردی به همراه دختری که رویش را با چادر پوشانده بود و وی را روی زمین می کشید وارد صحن روضه منوره حضرت رضا شد. جلوی او را گرفتم و پرسیدم با این وضع کجا میخواهی بروی. جواب داد این دخترم هست و برای گرفتن شفا به محضر حضرت می برم. با درخواست من صورتش را باز کرد و شگفت زده دیدم که وی مُرده است و بی روح می باشد. برای اطمینان بیشتر به چند نفر از خادمان خانم گفتم که او را معاینه کنند و بعد از معاینه یقین حاصل شد که علایم حیاتی ندارد و از دنیا رفته است.با عصبانیت به پیرمرد گفتم که ای مرد تو حرم را با غسال خانه اشتباه گرفته ای. امام رضا مُرده زنده نمی کند بلکه مریض شفا می دهد و آن هم اگر مصلحت باشد.با التماس و تضرع فراوان پیرمرد به من گفت که اجازه بدهید او را به حرم ببرم،آخه این که برای شما ضرری ندارد و اگر هم شفا نیافت برمیگردانم و دفن می کنیم.دلم به رحم آمد و با خود گفتم حداقل برای زیارت وداع اجازه دهم که او را داخل حرم ببرد. بعد از ساعتی دیدم ولوله ای در حرم به پا شد و با چشمان خودم دیدم که آن دختر مرده زنده شد.
ماجرای عنایت امام رضا به یک نجار
هر کدام از کارگران نجاری آقا عمو چیزی میگفتند و میخندیدند…! من هم همان طور که آخرین میخهای پنجره دولت را میکوبیدم، به حرفهایشان با لبخند و رضایت گوش میدادم، حاج میرزا میگفت: تو واقعاً باید خدا را شکر کنی که یک همچین موقعیتی داری، اولاً برادر زاده اوستایی و اوستا تو را خیلی دوست دارد، ثانیاً سر کارگری و دستمزدت از همه بیشتر است و از همه مهمتر اینکه داماد اوستایی و اوستا تنها دخترش را نامزد تو کرده است و گوش شیطان کر، همین روزها است که پلوی عروسیات را بخوریم… من با دلخوری حرفهای حاج میرزا را قطع کردم: چه فایده؟! الان دو سال است که من و دختر عمو با هم نامزدیم ولی هنوز آقا عمو، اجازه نمیدهد که همسرم را به خانهام بیاورم. من دیگر دارم پیر میشوم، الان بیست و دو سالمه، رفقای هم سن و سال من الان دو، سه تا بچه هم دارند…
حاج میرزا در حالی که اره را روی خطی که بر چوب کشیده بود میزان میکرد، رو به من کرد و با لحنی صمیمانه و مطمئن گفت: مگر حاج میرزا مرده؟! خودم نوکرت هم هستم، با اوستا صحبت میکنم و ترتیبی میدهم که همین روزها سور و سات عروسی را راه بیاندازد، هر چی نباشد من این چند تار مو را توی همین کارگاه سفید کردهام و پیش اوستا یک ذره آبرو و اعتبار دارم… هنوز حرفهای حاج میرزا به آخر نرسیده بود که سر و صدای یکی دیگر از کارگران از آن طرف بلند شد: ـ آتش …! آتش …! کارگاه آتش گرفته … کمک کنید…
با شنیدن این کلمات، همهمان را هول برداشت، اره و چکش را به سویی پرت کردیم و رفتیم که آتش را خاموش کنیم… سر و صورت و رخت و لباس همهمان سیاه شده بود و فضای کارگاه پر بود از دود، سرفه کنان و عرق ریزان بر روی الوارهای جلوی دکان نشستیم تا نفسی تازه کنیم. حاج میرزا رو کرد به من و گفت: برو منزل اوستا و طوری که هول نکند بهش بگو که کارگاه آتش گرفته ولی خسارت چندانی وارد نشده است.
آقا عمو، همانطور که مجمعهای از قاچ های خون رگ هندوانه را در مقابل من بر زمین میگذاشت ،گفت: خدا را شکر که به خیر گذشت، اما باید بچهها از این به بعد خیلی مواظب باشند، خب چوب است و خوراک آتش، یادمان باشد که یک گوسفندی، برهای، چیزی قربانی کنیم. حالا دیگر بی خیالش! هنداونه را بزن توی رگ… هنوز دومین قاچ هندوانه را تمام نکرده بودم که لرزش شدیدی توی تنم افتاد، تمام بدنم میلرزید و دندانهایم به هم میخوردند، تعادلم بر هم خورد و روی زمین ولو شدم، با دیدن این صحنه، عمو و زن عمو بدجوری دست و پای خودشان را گم کردند و دختر عمو که از همه نگرانتر بود بر سر زنان و اشک ریزان به این سو و آن سو میدوید و نمیدانست چکار کند.
وقتی انواع داروهای گیاهی و سنتی را امتحان کردند و نتیجهای نگرفتند، آقا عمو دوید به طرف کوچه و یک درشکه آورد و مرا به بیمارستان «شاه رضا» رساند، دو، سه ساعت بعد از بیمارستان مرخص شده و برای استراحت به منزل منتقل شدم، چند روز بعد احساس کردم دستهایم بیحس شدهاند، دکتر پس از معاینه گفت: چیز مهمی نیست. نگران مباشید. اما کم کم دستهایم فلج شده و از کار افتادند. بعدش هم نوبت رسید به پاها و گردن و سایر اعضای بدنم به جز مغز و زبان و چشمان، سایر اعضای بدنم فلج شدند و من مانند تکهای گوشت، افتادم گوشه اتاق! به نحوی که برای تَیَمُم نیز قدرت نداشتم و مادرم دستهایم را بر خاک میزد و بر صورت و پشت دستهایم میکشید.
شش ماه بدین منوال گذشت از معالجه من عاجز ماندند… دو، سه نفر از کارگرهای نجاری به عیادتم آمده بودند و یکی از آنها داشت با قاشق، آش شوربا به دهانم میداد و بقیه هم سعی میکردند با شوخی کردن و لطیفه گفتن به من روحیه بدهند که کوبه در به صدا در آمد: تق، تق، تق. مادرم به سمت درب حیاط دوید و چند لحظه بعد، آقا عمو یا الله، یا الله گویان وارد اتاق من شد، ابتدا دستمال ابریشمی قرمز رنگی را که پر از انار بود، گوشه طاقچه گذاشت و بعد روی سر من آمد. کارگرها در حالی که میگفتند؛ «سلام اوستا…، سلام اوستا» کمی کنار رفتند و برای آقا عمو جا باز کردند، آقا عمو تا بر بالینم نشست، شروع کرد به های های گریه کردن! ـ چه شده آقا عمو؟! نکنه دوباره مغازه آتش گرفته باشد؟ و آقا عمو، همچنان که داشت بلند بلند گریه میکرد، دستمال دیگری از جیب کتش بیرون آورد و فین محکمی در آن کرد و گفت: کاش مغازه آتش گرفته بود!
کاش همه زندگیام در آتش سوخته بود و این جور نمیشد… کاش… و یکسره و پی در پی دست بر پشت دست میکوبید و مینالید، همه را هول برداشته بود و مادرم بیش از همه اشک میریخت و بر سر میزد و میگفت: دیگر چه خاکی بر سرمان شده است؟ خدایا مگر ما چه گناهی مرتکب شده بودیم که مستحق این همه بدبختی و بلا شدیم…؟! آقا عمو همچنان که رو به سوی من داشت، گفت: محمد آقا جان! همه دکترها تو را جواب کردهاند و گفتهاند که تو برای همیشه فلج خواهی بود! به همین جهت، زن عمویت با ازدواج تو و دخترم مخالف است، خواهش میکنم از این ازدواج صرف نظر کن… با شنیدن این جملات، دنیا دور سرم چرخید، مغزم سوت کشید و اعصابم به هم ریخت، میخواستم هر چیزی را که در اطرافم بود خرد و خمیر کنم، اما افسوس که نمیتوانستم از جایم جنب بخورم. تنها کاری که توانستم انجام بدهم این بود که فریاد زدم: -یک درشکه خبر کنید تا مرا به حرم ببرد… یک درشکه…
مادرم گفت: آخر عزیزم! درشکه هم از «بازار سنگ تراشها» آن طرفتر نمیتواند برود. ـ اشکالی ندارد، بقیهاش را خودم خواهم رفت، فقط کفشهای مرا هم به همراهم بفرستید. -کفشهایت؟! آخر کفشهایت به چه دردت میخورد؟! و من بیتوجه به حرفها و استدلالهای مادر و سایرین فریاد میزدم: همان که گفتم، یک درشکه خبر کنید و کفشهایم را هم همراهم بفرستید… وقتی کارگرهای آقا عمو، بدن بی حس مرا روی صندلی درشکه خوابانیدند و کفشهایم را هم روی شکمم گذاشتند، درشکه چی شلاقی بر گرده اسب کوبید و درشکه از جا کنده شد و من هم دیگر چیزی نفهمیدم.
با شنیدن صدای بر هم خوردن بال چند کبوتر و زیارتنامهای که با سود و گداز خوانده میشد، پلکهایم را از هم دور کردم. دیدم داخل صحن عتیقم و بر سقاخانه حضرت تکیه کردهام، احساس کردم که بدجوری عصبانی هستم ولی علت آن را نمیدانستم، کمی که فکر کردم به یاد حرفهای آقا عمو افتادم، عصبانیتم بیشتر شد و با همان عصبانیت، کفشهایم را که جلویم بر زمین افتاده بود برداشتم و پوشیدم و به سوی کارگاه نجاری به راه افتادم. قدمهای تند و سنگینی بر میداشتم و دندانهایم را بر هم میفشردم، به مغازه نجاری که رسیدم دیدم آقا عمو و کارگردانش مشغول کارند، جلو رفتم و چکش را از دست حاج میرزا قاپیدم و دو تا میخ برداشتم و با تمام قوا و با عصبانیت به دری که روی دو خرک بود کوبیدم و فریاد زدم: این دختر عمو، اگر شاهزاده هم باشد دیگر من او را نمیخواهم!
آقا عمو و کارگرانش با دیدن این صحنه، شادان و خندان به سوی من دویدند و در حالی که با صدای بلند، صلوات می فرستادند، مرا در آغوش کشیدند و غرق بوسه کردند و از من خواهش کردند که از این تصمیم صرف نظر کرده و با دختر عمویم ازدواج کنم، تازه متوجه شدم که شفا یافتهام. اکنون از دختر عمویم 9 فرزند دارم که یکی از آنها به نام «سیدمحمود امید بخدا» در راه خدا، در شلمچه شهید شده است.
تولد دوباره یک نوزاد پس از سقوط از آپارتمان
خاطره روح الله از رفسنجان: خودم که خاطره خاصی ندارم ولی از طرف معلم سال اول راهنماییمون (آقای علی ترک نژاد) (اهل رفسنجان) یه خاطره براتون مینــویسم… آقای ترک نژاد برامون از یکی از سفرهاش به مشهد مقدس تعریف کرده بود؛ که داشتند با همسرشون توی حرم رضوی زیارت میکردن… و یه روز به یه قسمت از حرم رفتــه بودن که معجزات رضوی اونجا مکتوب شده بود.و همینطــور که به تعدادی از مطالب مربوط به معجزات نگاه میکردند به همــسرشون میگن چی میشه یکی از این معجزات برا ما هم رخ میداد تا واقعا یقیین پیدا میکردیم.
عصر آن روز وقتی که با همــسرشون به مهمانسرا میروند و مشغول صحبت کردن بوده اند؛ غافل از اینکه در اتاقشون باز مونده؛ نوزاد آنها که تازه چهار دست و پا راه میرفته از اتاق بیرون میره و از بین حفاظ پله ها و از طبقه دوم به پایین پرت میشه. والدین نوزاد که تقریبا مطمئن بودند نوزادشان زنده نمانده وقتی پایین میروند با تعجب میبینند که نوزادشان حتی یک خراش هم برنداشته. و این جریان را جوابی از طرف آقا میدانند و آن را یکی از معجزات امام رضا(ع) میدانند.
امام رضا مادر سرطانی ام را شفا داد
خاطره از مریم : من درست یادمه که شش سالم بود که مادرم به سرطان سینه مبتلا شد اما خیلی امیدوار بود که باز هم سلامتی شو بدست بیاره ولی… ولی وقتی آزمایش هاشو به دکتر نشون داد دکتر معالجِ مادرم جواب منفی داد ؛ اون گفته بود چون خیلی دیر فهمیدی ما کاری از دستمون بر نمیاد … ولی از اونجایی که مامانم خیلی امیدوار بود به دکتر معالج خودش اکتفا نکرد و جواب آزمایش ها شو به دکترهای دیگه هم نشون داد و همه دکتر ها همون حرفو زدن کاملا یادمه که اون روزا تو خونه مون همش صدای گریه می اومد و حتی یادمه یه روز دیدم بابام نتونست خودشو نگه داره و برای اینکه جلوی من و مامانم گریه نکنه با عجله بیرون رفت.
روزای خیلی سختی بود هر روز نا امیدتر میشدیم ولی یه روز بابام تصمیم گرفت ما رو ببره مشهد به من و مامانم گفت بیایین از این شهر لعنتی بزنیم بیرون و همه دکتر ها و آدماشو تنها بذاریم ؛ ما هم قبول کردیم و به مدت دو هفته تو مشهد بودیم وقتی وارد حرم شدیم بابام نتونست خودشو نگه داره و کلی گریه کرد و مامانم هم تو ویلچر بود و نگاه های مردم اذیتش میکرد. کاملا احساس میکردم که مامانم خیلی از این وضع ناراحته هر روز صبح میرفتیم حرم و ساعت هشت شب هم برمی گشتیم ما فقط تو حرم بودیم جای دیگه نمیرفتیم.
بعد دو هفته تصمیم گرفتیم برگردیم تهران که یهو حال مامانم بد شد و به خاله ام و مامان بزرگم زنگ زدم و بابام هم خیلی ترسیده بود منم گریه می کردم که دختر خاله ام منو نذاشت تو خونه بمونم و به خونه خودشون برد بعد دو ساعت بابام زنگ زد و با صدای بغض و حالت گریه به خاله ام گفت : دکترا میگن که یه معجزه ای شده و حال همسرتون بعد چند ماه شیمی درمانی کاملا خوب میشه . یادمه که خاله ام گوشی از دستش افتاد و در همون لحظه سجده کرد همه داشتند از خوشحالی گریه میکردن واقعا معجزه بود. الان هم که هفت ساله از این موضوع میگذره و ما هر سال تو اون روز که دکترا گفتن مادرم حالش خوب میشه به بیمارستان کودکان سر طانی میریم و بابام هم نذری که تو اون روزای پر از رنج و درد کرده بود رو ادا می کنه ما هرسال تو اون دو هفته ای که بخاطر بیماری مامانم رفته بودیم محضر آقا امام رضا ، میریم مشهد و دو هفته رو تو این شهر مقدس سپری می کنیم ….
بینا شدن نابینای مادرزاد
خادم های امام رضا (ع) که مثل همیشه در حال عوض کردن گل های بالای حرم امام رضا (ع) بودند. ناگهان گلدان از دست خادم رها میشه و طرفی که بانوان در حال زیارت بودن می افته و روی سر دختری که در کنار شسته بود می افته همه به طرف دختر می رن ...سر دختر کاملا شکافته شده بود و خون همه جا رو فرا گرفته بود سریع این دختر رو به بیمارستان می برند خادم هم که از ترس جرات حرکت نداشت در جای خود می لرزید تا اینکه تقریبا 4 ساعت بعد از حادثه پدر دختر به حرم اومد و سراغ اون خادمی که گلدون از دستش افتاده بود رو گرفت.
تا اینکه این خادم پدر دختر رو دید ترس همه ی وجودش رو فرا گرفته بود و با خود می گفت (نکنه دختر فوت شده باشه نکنه...) که پدر به این خادم رسید و در کمال نا باوری پدر خادم رو بغل و او را بوس می کرد و اشک در چشمان پدر پر شد خادم گفت من سر دختر شما رو شکستم و شما من رو بغل و می بوسید؟؟؟ پدر گفت دختر من از زمانی که به دنیا امد نابینا بود و به مشهد اومده بود تا شفا بگیره زمانی که اون گلدون به سر دخترم خورده بود دکترا می گفتند که به طرز کاملا عجیبی چشمان دخترم بینا و باز شده بود که اقا امام رضا (ع) شفای او رو داد انگاه پدر بلند صدا زد یا امام رضا(ع) قربونت برم.
جواب نامه
حاج میرزا حسن طبیب (لسان الاطباء) فرمود: وقتی که عازم زیارت حضرت ابی الحسن الرضا (علیه السلام) شدم آن زمان مرحوم علامه فقید زاهد حاج ملا محمدبن محمد مهدی معروف به حاجی اشرف و حجت اشرفی (که از مشاهیر علماء بشمار آمده که در احوالاتش در کتاب قصص العلماء گفته اند آنجناب از نصف شب تا صبح مشغول عبادت و تضرع و زاری ومناجات با حضرت باری تعالی بوده و بسر و سینه می زد. هرکس او را می دیده خیال می کرده که تازه از بیماری برخاسته.) در وطن اصلی خود اشرف بود و من بجهت امر وصیت نامه خود خدمت آن بزرگوار رفتم.
آن جناب تا مطلع شد که من عازم زیارتم فرمود هنگامیکه خواستی حرکت کنی بمن خبر بده. از این جهت وقتی خواستم حرکت کنم نزد آنجناب مشرف شدم پس آن مرحوم پاکتی بمن داد و فرمود (لدی الورود) این نامه را تقدیم حضور امام (علیه السلام) کن و در مراجعت خود جوابش را بگیر و برای من بیاور. من این تکلیف وامر او را عامیانه پنداشتم که چگونه من جواب بگیرم و لذا از آن ارادتی که بآن جناب داشتم کاسته شد. لکن بزرگی او مرا مانع شد که ایرادی بگیرم در هرحال از خدمتش مرخص شدم و حرکت نمودم تا اینکه بآستان قدس امام هشتم (علیه السلام) مشرف گردیدم و نظر باسقاط تکلیف پاکت را بضریح مطهر انداختم.
چند ماه هم برای تکمیل زیارت توقف نمودم و سخن آن مرحوم که جواب نامه را بگیرم و بیاور از نظرم محو شده بود، تا شبی که صبحش عازم بر حرکت بودم برای زیارت وداع مشرف شدم. و چون پس از نماز مغرب و عشاء مشغول نماز زیارت شدم شنیدم صدای قرق باش بلند شد که زائرین از حرم بیرون روند وخدام آنحضرت حرم را تنظیف نمایند. من متحیر شدم که اول شب که وقت در بستن نیست ولی تا من از نماز زیارت فارغ شدم دیدم در حرم مطهر کسی نمانده بغیر از من پس من برخاستم که از حرم بیرون روم ناگاه دیدم بزرگواری در نهایت عظمت و جلالت از طرف بالا سر با کمال وقار قدم می زند. چون برابر من رسید فرمود: حاج میرزا حسن وقتی که به اشرف رسیدی سلام مرا بحاجی اشرفی برسان و بگو: آئینه شو جمال پری طلعتان طلب جاروب زن بخانه و پس میهمان طلب آنگاه از برابر من گذشت و غائب گردید. من بفکر افتادم که این بزرگوار که بود که مرا باسم خواند و پیغام داد. پس برخاستم وگردش کردم در حرم مطهر او را ندیدم و یکمرتبه ملتفت شدم که اوضاع حرم بمثل اول است و مردم در حرم مطهر بعضی ایستاده وبعضی نشسته اند و مشغول زیارت و عبادتند.
حال ضعفی بمن روی داد و چون بحال آمدم از هرکس پرسیدم چه حادثه در حرم روی داد مردم از سئوال من تعجب کردند که حادثه ای نبوده تو چه می پرسی آنوقت فهمیدم که عالم مکاشفه ای برای من روی داده بود و عقیده ام بحاجی زیاد شد و بر غفلت خود متأثر شدم. پس از مشهد حرکت کردم تا به اشرف رسیدم و یکسره رفتم در خانه مرحوم حاجی تا پیغام حضرت رضا (علیه السلام) را باو برسانم و چون در را کوبیدم صدای حاجی بلند شد که حاجی میرزاحسن آمدی قبول باشد بلی.
چهار حاجت
مرحوم شیخ موسی نجل شیخ علی نجفی نقل فرمود: بزیارت حضرت ثامن الائمه (علیه السلام) مشرف شدم دچار بیماری سختی شدم و در اثر آن ناخوشی هر دو چشمم آب سیاه آورد بقسمیکه جائی را نمی دیدم. مبلغی هم پول داشتم صاحب خانه بعنوان قرض از من گرفت ومرکبی هم داشتم که صاحب خانه از من خریده بود نه پولی را که طلب داشتم می داد نه وجه مرکب را و چند کتاب هم داشتم مفقود شد و از این جهات بسیار دل تنگ بودم.
آنگاه با دل تنگی تمام نزد طبیب رفتم چون چشمانم را دید دوائی را تجویز نمود و گفت تا سه روز آن را استفاده نما اگر بهبودی یافتی فبها اگر بهبودی نیافتی علاجی ندارد چون آب سیاه آورده من بگفته او عمل کردم بهبودی حاصل نشد. لذا مایوس از همه جا شده رو به دارالشفای حقیقی که حرم حضرت رضا (علیه السلام) باشد شدم وقتی مشرف شدم بآنحضرت عرض کردم ای سید من می دانی که من برای تحصیل علوم دینیه آمده ام و اکنون چشمم چنین شده و حال شفای چشمم و وصول طلبم و وجه مرکب وکتابهای خود را از حضرتت می خواهم.
از صبح که بحرم مشرف شدم تا ظهر مشغول گریه و زاری بودم آنگاه برای ظهر بمنزل رفتم و بعد از نماز و صرف نهار خواب مرا ربود وقتی از خواب بیدار شدم چشمانم را روشن و بینا دیدم با خود گفتم خوابم یا بیدار فوراً برخاستم و براه افتادم. اهل خانه چون مرا بینا دیدند تعجب کرده واز مرحمت حضرت رضا (علیه السلام) اظهار خوشحالی نمودند. بعد از این قضیه آن طلبی را که داشتم با وجه مرکب بمن رسید وکتابهای مفقود شده نیز پیدا شد. (دارالسلام محدث نوری) کجا روم که بجز در گهت پناه ندارم جز آستانه لطفت گریز گاه ندارم.
آیا شما هم تابحال از کرامات امام هشتم، علی بن موسی الرضا، بهره مند شده اید؟ از تجربه های خود برایمان بگویید.
امام رضا ابجیمو شفا داد
ادامه .بعد از اطمینان قلبی که مورد عنایت قرار گرفته برگشتم .و اون موقع به چند مدل مواد اعتیاد داشتم هم زندگی خانوادگی داغون و مالی برشکست شده بودم ولی الان یک ورزشکار بدنسازی دو کاسب و سه زندگیم موفق فقط نکته من جلسه انجمن نرفتم ولی سعی خودم رو در رد حقالناس کردم و نماز اول وقت
سلام علیکم میگم خدمت همه عزیزان عرضم خدمتتون من شفا گرفته مولامون حضرت امام رضا علیه السلام هستم من که در گذشته هم به سه مدل مواد مخدر اعتیاد داشتم و از لحاظ مالی برشکست شده بودم روزی با خجالت به زیارت ایشان رفتم و پشت یکی از دربهای که به ضریح مطهر بود بیتوته کردم و کلی گریه کردم
جان عالم به فدای این مهربان اگرهرکسی دل پاک شکسته نزداقابیادمحاله دست ردبه سینت بزنه من یکی ازکسای هستم که معجزه امام هشتم روبه چشام دیدم
از امام رضا شفای عاجل همه مریض ها را میخوام لطفا ضمن دعابرای شفای اونها بنده را نیز فراموش نکنید
سلام به نام خدایی که زبان در مدحش قاصر است. من هم می خواستم از کرامات یکی از اصحاب ائمه بگم که قسم به خدایی که شب رو به روز و روز رو به شب تبدیل می کنه یک کلمه دروغ یا مبالغه در حرفم ندارم. ما در نواحی زاگرس زندکی می کنیم و اگر از شما یک نفر داخل اونجا زندگی کرده می دونه که اع ...
سلام برتوای حجت خدا سلام برتوای مهربانترین آقای دنیا من یک استاد دانشگاهم و ی دختر ک بهم پیشنهاد دوستی داد و رد کردم و گفت قبول نکنی ابروتو میبرم و واقعا ابرومو بردو دختری رو ک دوست داشتم هم بگوشش رسیدو حرف اون شاگردمو قبول کرد و بعد از چند سالدوستی عاشقانه و پاک منو ول کرد و رف ...
سلام..من یک هفته ای میشه اماده رفتن ب مشهد هستم..فردا همگی میرن اما مسافرت من کنسل شد از صمیم قلب از امام رضا میخوام منم طلب کنه برم خیلی دلم لک زده برا حرم و خیلی ناراحتم ک نمیتونم برم لطفا دعا کنید برم????????
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیهالسلام بسم الله الرحمن الرحیم من به تمام کرامات و معجزات امام رضا ایمان دارم و با جان و دل و با اشک روان گوش میدم چون خودمم از این معجزات به چشم خود دیده ام داشتم به مشهد میرفتم از خانوادم خدا حافظی و حلالیت می طلبیدم خواهرم گفت یه درد ...
ی کاری کردم ک حتی روم نمیشه ازش طلب کمک کنم فقط از تو میخوام برام دعا کنید
من با معجزه امام رضا به دنیا اومدم.مامانم بچه دار نمی شد تا اینکه حرم رفتن و حلقه شو نذر کرد و من با دعای امام رضا (ع )به دنیا اومدم.تا حالا هم به خودم زیاد کمک و معجزه داشتن.
من با معجزه امام رضا به دنیا اومدم.مامانم بچه دار نمی شد تا اینکه حرم رفتن و حلقه شو نذر کرد و من با دعای امام رضا (ع )به دنیا اومدم.تا حالا هم به خودم زیاد کمک و معجزه داشتن.
قربون امام رضا برم امام رصا معجزات بر هیچ کس پوشیده نیست
به نظر من معجزات امام رضا فقط شامل بیماری و شفا نیست. ما مهر ماه امسال قرار بود بریم امام رضا به همراه داییم و خانوادش همه چی خوب پیش رفت و از چند ماه قبل شور و شوق داشتیم و بی صبرانه منتظر اون روز بودیم. شب قبلشم خوشحال رفتیم سوروسات سفر رو آماده کنیم. اما وقتی برگشتیم خونه طی ا ...
ﻣﻦ اﺯ اﻋﻤﺎﻕ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺑﻪ اﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺑﺎﻭﺭ ﺩاﺭﻡ ﺑﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﺗﺎ ﺑﺤﺎﻝ اﺯ اﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺣﺎﺟﺘﻲ ﻧﺪاﺷﺘﻢ و ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﻣﺸﻬﺪ ﺭﻓﺘﻴﻢ 8 ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ ﺑﻮﺩﻩ اﻻﻥ ﻳﻪ ﺣﺎﺟﺘﻲ ﺩاﺭﻡ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﻱ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﺪﻧﺶ ﻫﺴﺘﻢ ﻭﻟﻲ اﻻﻥ ﺷﺮاﻳﻄ ﻃﻮﺭﻳﻪ ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺸﻪ ﻣﺸﻬﺪ ﺭﻓﺖ ﻟﻂﻔﺎ ﺑﺮاﻡ ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻴﻦ ﻛﻪ ﺭﻭﺯﻱ ﺑﻪ ﺯﻳﺎﺭﺕ اﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ(ع) ﺑﺮﺳﻢ
خوب اینو یاد گرفتید هرکس میگه جواب نمیگیرم میگید یه خیری توش هست یا شاید قسمت نبوده اینو نگید چی بگید
واقعا ممکنه خیری توش باشه?
من خیلی ازش معجزه دیدم خیییییلیییی . آقا بازم معجزه ازت میخوام .
من واقعا نمیدونم چی بگم . من کار هایی کرده ام که الان در قبال امام رضا پشیمونم. و اون تا به حال ۳ تا معجزه کرده و من هیچ کاری نکردم و من واقعا احساسی شدم ونمی دونم در قبال امام رضا چجوری تشکر کنم.
امام رضا امیدوارم من رو هم بطلبی زیارت خیلی دوست دارم بیام مشهد زیارتت کنم دعا کنم دلم لک زده دعا کنید انشالله حاجت روا بشم دوستان
کرامت امام رضا مشهوره با دل شکسته جواب میگیرید
مادر من سالها به بیماری سرطان دچار بودندو و نه درمان و نه توسلات مکرر و مداوم هیچ اثری نداشت ،خیلی درد و عذاب کشید تا اینکه شبی امام رضا رو توی خواب دیدن و زمان مرگشون رو فرموده بودند و مادرم طی اون دو روزی که در حال احتضار بودن بسیار حال عحیبی داشتن و چند بار ائمه به دیدنشون اوم ...
با سلام تمام انسان ها خواسته هایی دارند اما عده کمی به مراد دلشان می رسند هیچ شفاعتی درقرن حاظر بخصوص این سال ها مشاهده نشده است ادیان دروغی بزرگ است که اهل ایمان می سازند تافقرا آشوب نکنند مردی که امام رضا وبارگاهش دردست اوست میلیاردها تومان توسط اطرافیانش دزدیده شده است اگر ام ...
منظور شما اینه که امام رضا کرامت نداره؟؟؟?استغفرالله?اگه واقعا به امام رضا عشق داشته باشے،جوابتو میگیرے....مطمئن باش?
سلام.من الان مشهدم.بار اولمه که اومدم و خواسته ای از آقا دارم که فقط یه معجزه لازم داره تا انجام بشه.دعا کنید برام
سلام خواهر من اینو پای امام رضا نزار اگر برا شما مشکلی پیش اومده دلیل نمیشه که عاملش امام رئوف بوده