
شاید زنده بمانم – قسمت هشتم
شاید زنده بمانم – قسمت هشتم
نویسنده: لیلا شاهپوری
نشر اختصاصی: پورتال آسمونی
مهتاب ناگهان رو به من برگشت و گفت :
-سارا گوش کن ! میشنوی ؟ صدای نماز !!
این مادربزرگمه که داره تو خونمون نماز میخونه .
مهتاب بسمت هال رفت و من هم پشت سرش رفتم که ناگهان مهتاب گفت :
-اوناهاش مادربزرگمو میبینی ؟
من با تعجب به مهتاب گفتم : نه کسی تو هال نیست !
مهتاب نگاهش را بسمت من برگرداند و گفت :
-ولی این غیرممکنه !! چطور من میتونم ببینم !
مهتاب ! مادربزرگت مُرده ؟
مهتاب سرش را تکان داد و گفت : آره اون سالهاست مُرده .
لحظه ای سکوت بین من و مهتاب برقرار شد و این سکوت تا پایان نماز باقی بود تا اینکه مادربزرگ
بعد از دعا رفت .
نه من و نه مهتاب علت ندیدن مادربزرگ را نمی دانستیم ولی مردگان قادر نبودند ما را ببینند .
در این مدت آنقدر محو حرفهای مهتاب بودم که نمیدانستم در بیمارستان چه میگذرد !
بالاخره به پیشنهاد مهتاب بسمت بیمارستان رفتیم .
برای اولین بار خانواده مهتاب را در آنجا دیدم و ...
مادرم ..
وقتی مادرم را در کنار تختم دیدم دیگر هیچ حسی نداشتم ..
کاش می توانستم به او بگویم که حالم خوب است شاید جسمم روی تخت بی رمق باشد ولی روحم در
کنارت است و تو را می بیند و حس می کند تو را و پدرم را ..
پدرم در گوشه ای با مردی در حال حرف زدن بود که فهمیدم پدر مهتاب است .
هیچوقت تصور نمیکردم روزی دو روح در حال تماشای دو پدر باشند که از غمشان به هم میگویند.
ناگهان مهتاب چشمانش را بست .
بسمتش رفتم و دست یخ زده اش را گرفتم و بسویی که او ایستاده بود برگشتم .
آرش در حال نزدیک شدن به سمت پدر مهتاب بود ..
سلام آقاجون ! مهتاب حالش چطوره ؟
پدر مهتاب رو به آرش که ظاهری غمگین داشت گفت :
-بد پسرم بد ! هیچ علامتی که نشون بده دختر دست گلم رو به بهبودیه نیست .. راستی بچه ها کجا
هستن ؟حالشون خوبه ؟
آرش سری تکان داد و گفت :
-نمیدونم اونا که چیزی نمیگن همش تو خودشونن ..بردمشون پیش مینا .. شما هم برید من هستم .
مهتاب رو به من کرد و گفت :
-سارا بریم !
به مهتاب گفتم : کجا ؟
مهتاب نگاهی به تختی که روی آن با دستگاههای مختلف دراز کشیده بود کرد و گفت :
-بریم سمت امامزاده !
با تعجب گفتم : امامزاده ؟
مهتاب گفت : چشماتو ببند دیگه نمیتونم این محیط رو تحمل کنم دارم خفه میشم .
و ناگهان از بیمارستان رفتیم .
سبز سبز سبز ... همه جا سبز بود چیزی را که میدیدم باور نداشتم .
خدایا ! چه امامزاده زیبایی !!!
به مهتاب گفتم :
-وای خدا ! این کدوم امامزاده ست ؟ تا حالا نمیدونستم چنین امامزاده ای هم اطراف تهران وجود
داره خیلی زیباست خیلی آرام بخشه !!!
مهتاب آهی با تمام وجودش کشید و گفت :
-اینجا جمکرانه و اگه می بینی خیلی زیباست بخاطر اینه که زیباییهای معنوی رو نمیشه تو دنیای
واقعی دید من قبلا هم جمکران اومده بودم ولی این سرسبزی و زیبایی رو فقط موقعی حس میکنی و
می بینی که روح از جسمت جدا شده باشه ...
یکی از روزا که مادربزرگم نمازشو خوند چادرنمازش رو گرفتم و به اینجا اومدم منم اولین بار با
تعجب بخودم میگفتم اینجا کجاست !! بعدا فهمیدم جمکرانه .
آسمان آبی را هیچگاه این چنین ندیده بودم و سرسبزی گنبد را به این خوشرنگی تصور نمیکردم .
محو زیبایی محیط اطراف مکانی بودم که می دانستم روزی امام غایبم فرموده بودند که مسجدی در
اینجا بنا شود ..
آنقدر زیبا بود که نمی توانستم پلک بزنم و لحظه ای چشمم را ببندم .
مهتاب رو به من گفت :
-سارا بیا بریم گوشه ای بشینیم بعدش نماز ظهر که شد نماز بخونیم .
برای اولین بار مهتاب را خوشحال می دیدم گوشه ای نشست و سرش را رو به آسمان کردو گفت :
-سارا ! خجالت میکشم ولی اگه بچه هام نبودن دیگه هیچوقت دوست نداشتم از کما خارج بشم .
اینجا رو خیلی دوست دارم خیلی ...
و پس از مدتی مهتاب دوباره صحبتش را از سر گرفت و گفت :
-دیگه به همه چی عادت کرده بودم همه چیز ...
بالاخره تصمیم گرفتم به کلاس نقاشی برم تا درونم رو خالی کنم و کمی به آرامش برسم ..
کم کم نگاه به رنگها و کشیدن خطها بر روی موم نقاشی برام تبدیل به عادتی دیگه در زندگی شد .
باز هم سرم تو لاک خودم بود و تنها به بچه ها فکر میکردم آرش کم کم حس میکرد از او دوری
میکنم و بیشتر وقتم رو برای بچه میگذارم ..
یکی از همین روزها قرار بود به کلاس برم سیامک و مونا مدرسه بودن و آرش خونه بود ساعت
9 صبح بود وسایلم رو برداشتم که آرش گفت تو برو من نیمساعت دیگه مطب میرم ..
بعد از اینکه تو پارکینگ رفتم و ماشینو روشن کردم یکدفعه یادم اومد که یکی از قلموها رو برنداشتم
بنابراین دوباره داخل آسانسور شدم و بسمت خونه رفتم و کلید رو روی در گذاشتم و وارد شدم ..
آرش تو اتاق در حال صحبت کردن بود ......
در باز بود و با لحن صحبت کردن آرش خشکم زد !!!
هیچوقت ندیده بودم آرش با کسی اینطور زیبا و دل نشین حرف بزنه و بالاخره کلمه و جمله هایی رو
بکار برد که فهمیدم طرف مقابلش باید چه کسی باشه ...
نه اشک ریختم و نه بسمتش رفتم خیلی آروم در رو بستم و بدون برداشتن قلمو به پارکینگ رفتم تا به
کلاس برم ...
تو راه همه چیز مثل یک فیلم بر پرده سینما جلوی چشمانم بود ...
بچه ها .. برادرم .. خواهرم .. مادرم .. پدرم و ....
خودمو تو آینه نگاهی کردم و گفتم : مهتاب خودت رو هیچوقت نبین هیچوقت و ساکت باش تا ابد ..
پایان قسمت هشتم
قسمت نهم چهارشنبه 15 بهمن ماه
سلام ممنون از سایت فوق العاده تون یه خواهش دارم میشه آموزش بافتن انواع شال و کلاه وساق دست رو هم تو سایتتون قراربدین.مرسی مطالبتون عااااالین..