زمان مطالعه: 7 دقیقه
داستان طنز؛ دربی فوتبال در اتوبوس

داستان طنز؛ دربی فوتبال در اتوبوس

در کدام کشور هواداران ، دیوانه تر از سایرین فوتبال را دنبال می کنند؟ برای پاسخ به این سوال باید داستان زیر را بخوانید.

چند سال قبل، داستان های یك نویسنده خارجی در ایران بسیار شهرت یافت به طوری كه هرگاه كتابی از وی منتشر می شد، به سرعت تمام نسخه های آن به فروش می رفت. نویسنده مورد نظر آثار بسیار زیادی داشت؛ حداقل از نظر ایرانی ها! بعدها مشخص شد این نویسنده بسیار از آثار منسوب به خود را ننوشته است. خود او گفت: من فقط 30 اثر دارم اما در ایران بیش از 60 نسخه از آثار من چاپ شده است! بعدها كسانی كه كنجكاوی بیشتری نشان دادند متوجه شدند كه یكی از مترجمان كارهای وی، تمام آثار خود را به اسم نویسنده خارجی چاپ كرده است!!!

به همین دلیل اسم نویسنده این داستان فوتبالی را نمی آوریم. زیرا این نوشته چه مربوط به نویسنده ترك باشد و چه مربوط به مترجم( یا مترجم نما!) به خوبی توانسته عشق مردم تركیه به فوتبال را در نیم قرن قبل به تصویر بكشد.

***

من در ایستگاه مجیدیه سوار اتوبوس شدم. نصف بیشتر اتوبوس خالی بود امّا هنوز به ایستگاه شیشلی نرسیده بودیم كه اتوبوس پر شد. حتی عده‌ای روی ركاب ایستاده بودند و چند نفری هم اطراف اتوبوس آویزان بودند. داخل اتوبوس چه خبر بود؟ معلومه دیگه! مسافرین هر كدام به كاری مشغول بودند. یكی روزنامه می‌خواند و مسافر بغل‌دستی او زیرچشمی به روزنامه نگاه می‌كرد. پسر جوانی كه پشت سر آن‌ها نشسته بود مرتباً گردنش را دراز می‌كرد و می‌خواست آخرین خبرهای ورزشی را بخواند و یك دفعه با عصبانیت داد زد: لعنتی! باز هم فنرباغچه باخت!

صاحب روزنامه كه قوز داشت، برگشت و با تمسخر به جوانك نگاه كرد و گفت: ـ پس منتظر بودی اونها ببرند؟!

مسافر بغل‌دستی كه آدم چاقی بود و تنگی نفس داشت وارد صحبت شد و گفت: اگه شعبان در خط حمله بازی می‌كرد، فنرباغچه می‌برد!

 جوان دیگری كه كت چرمی پوشیده و شلوار تنگی به پا داشت با لحن تندی گفت: زكی! مگه پشت گوششون رو ببینند كه از بشیكتاش ببرند!.

در این موقع خانم شیك‌پوشی كه طاقتش تمام شده بود به صدا درآمد و گفت: بشیكتاشی‌ها همه لات هستند!

 تا خانم این حرف را زد صدای پسربچه‌ای از آن طرف اتوبوس بلند شد: «خودت لاتی!» ناگهان محیط چنان متشنج شد كه اتوبوس شبیه مجلس گردید... هر كس چیزی می‌گفت و همه به یكدیگر حمله می‌كردند و چیزی نمانده بود كه كار به زد و خورد بكشد. اینجادیگر بلیت‌فروش اتوبوس هم دخالت كرد و گفت: می‌دونید چرا فنرباغچه باخت؟ برای این كه حبیب رو گذاشتند دفاع بازی كند. اگر حبیب در پست فوروارد بازی می‌كرد فنرباغچه چند تا گل می‌زد!

 یك مسافر شیك‌پوش و خیلی موقر جواب داد: «چرا مزخرف می‌گی؟! اگر ده تا حبیب هم در فنرباغچه بودند هیچ كاری نمی‌توانستند بكنند... فنرباغچه باید می‌باخت كه باخت!» مرد قوزدار صاحب روزنامه طرفدار بلیت‌فروش درآمد و گفت: «شما هیچ وقت شوت‌های حبیب رو دیدید؟ یادمه دو سال پیش زمان مسابقه پایانی قهرمانی كشور حبیب از وسط زمین یك شوت زد كه گل شد!» یكی از ته اتوبوس داد زد: «بر پدر دروغگو لعنت!»

ـ بر پدر خودت لعنت!

مسافری كه یك دست داشت از جایش بلند شد و مثل سخنرانی كه می‌خواهد در میدان عمومی صحبت كند، گفت: خدا را شكر كنید كه آن روز باد بود. اگه باد نبود...

ـ باد كدومه؟ باد را جعفر تولید می‌كرد كه مثل طوفان در میدان می‌دوید!

ـ جعفر چهل سال به پای حبیب نمی‌رسه!

ـ بشین حال نداریم! حبیب با این كه سه تا بچه داره مثل تیر می‌پره!

ـ حبیب سه تا بچه نداره و دو تا داره!

بلیت‌فروش باز هم مداخله كرد و گفت: بیخود چی می‌گویید؟ حبیب دو تا پسر داره و یك دختر...

ـ من هر شب پیش حبیبم. تو داری به من می‌گی؟

ـ این رو ببین كه می‌خواهد حبیب رو به من معرفی كنه. من سه ساله كه با حبیب در یك تیم بازی می‌كردم!

ـ همه‌تون اشتباه می‌كنید. این بچه‌ها مال حبیب نیست!

یك پیرمرد بی‌دندان كه از شنیدن این حرف خیلی عصبانی شده بود، مثل این كه فحش ناموسی شنیده باشد داد زد: «چی می‌گی غلط زیادی می‌كنی؟!» مرد شیك‌پوش كه از توهین پیرمرد ناراحت شده بود، جواب داد: «حیف كه دندون‌هاتون رو قبلاً كشیدید وگرنه كارتون رو آسون می‌كردم!» پیرمرد با همان خشونت گفت: «تو چه حقی داری كه به این قهرمان محبوب توهین كنی؟»

 نگاههای خشم‌آلود عده‌ای به قد و بالای مرد شیك‌پوش دوخته شد و او كه هوا را پس می‌دید لحنش را ملایم كرد و گفت: من می‌گویم بچه‌ها مال حبیب نیست. مال زنشه كه از شوهر قبلی‌اش داره. این حرف كجایش توهینه؟!

 این جمله مثل آبی بود كه روی آتش خشم و تنفّر مسافرین ریخته شد. موقتاً سكوت كوتاهی در این طرف اتوبوس برقرار گردید ولی در آن طرف اتوبوس بحث شدیدتر و پرحرارت‌تر ادامه داشت:

ـ اگر در نیمه دوم زلفی مصدوم نمی‌شد می‌دیدید چكار می‌كردند!

ـ تو مرتضی رو می‌شناسی؟ مرتضی رو؟ اون به پنجاه تا زلفی می‌ارزد!

ـ برو بابا

ـ به نظرم می‌خواهی دندون‌هات رو خرد كنم!

ـ چی گفتی؟

ـ گفتم خفه شو!

اتوبوس به ایستگاه تقسیم رسید. آنجا عدة زیادی سوار شدند و تعدادی نیز پیاده شدند. بلیت‌فروش كه می‌خواست ثابت كند حبیب سه تا بچه داره، مسافر و بلیت را به كلّی فراموش كرده بود و بلیت‌ها را پاره هم نمی كرد.

ـ من از همه بهتر می‌دانم كه حبیب چند تا بچّه داره!

هنگامی كه اتوبوس راه افتاد مسافرهای جدید هم در بحث وارد شدند و مرد موقری كه دستانش كمی می‌لرزید آنها را ملامت كرد كه از این بحث دست بردارند. من فكر كردم كه پیرمرد به این بحث‌ها خاتمه خواهد داد امّا او در جواب اعتراض یكی از مسافرها گفت: باخت فنرباغچه تقصیر داور بود!

 پسر سیزده چهارده ساله‌ای كه از مجیدیه سوار اتوبوس شده بود، به پیرمرد گفت: پدرجان! چرا پشت سر باخ بد می‌گویید؟ او یك داور بین‌المللی است.

 پیرمرد با عصبانیت پاسخ داد: همه می‌دونیم او را چه طوری داور كردند... اگر پدر من هم عضو حزب دموكرات بود، داور بین‌المللی می‌شدم! صدایی كلفت از گوشه اتوبوس بلند شد: آقایان دانشگاه و اتوبوس جای بحث نیست.

 مثل این كه كار داشت به جاهای باریك كشیده می‌شد. كم‌كم داشتند وارد سیاست می‌شدند!

ـ كی بود راجع به حزب دموكرات صحبت كرد؟

ـ فرض كنیم من! مگه چه طور شده؟

ـ طوری نشده، فقط حزب دموكرات یعنی سیاست!

ـ آقایان ورزش را با سیاست مخلوط نكنید. این‌ها هیچ ارتباطی به هم ندارند.

پیرمرد به پسرك گفت: تو هنوز به دنیا نیومده بودی كه من در باشگاه آیرای سرای بازی می‌كردم... فهمیدی احمق جون؟!

ـ معلومه!

اتوبوس در میدان گالاتا توقف كرد. بلیت‌فروش هنوز راجع به بچه‌های حبیب صحبت می‌كرد. بالاخره راننده اتوبوس طاقت نیاورد و برگشت. من خیال می‌كردم می‌خواهد به بلیت‌فروش بگوید: «كارت رو بكن! ... ولی او گفت: «این كیه كه دلش به حال فنرباغچه می‌سوزه؟!»

ـ دلخور شدی؟ ... زنده‌ باد فنرباغچه!

راننده اتوبوس را نگه داشت و گفت: من اون‌هایی رو كه طرفدار فنرباغچه هستند نمی‌برم. یا الله پیاده بشوید!

ـ من خودم هم دلم نمی‌خواهد در اتوبوسی كه راننده‌اش طرفدار بشیكتاش است سوار شوم و مسافر از حرصش قبل از این كه اتوبوس توقّف كند پرید پایین. در ایستگاه تپه‌باشی بازرس كنترل وارد اتوبوس شد. با خودم گفتم، حالا پدر بلیت‌فروش رو درمی‌آورد. از ایستگاه مجیدیه تا حالا حتی یك بلیت هم پاره نكرده ...»

 یكی از مسافرین دست برنمی‌داشت و می‌گفت: خیلی خب! فرض كنیم بشیكتاش از فنرباغچه برد ولی بازی آن‌ها مزخرف بود...

راننده داد زد: «بس كنید این مزخرفات را!» مسافری كه طرفدار فنرباغچه بود ترسید كه الان او را هم پیاده می‌كند. این بود كه خودش را پشت سر دیگران پنهان كرد. بلیت‌فروش هنوز هم ول كن معامله نبود و می‌گفت: حبیب سه تا بچه داره و همشون هم مال خودشه. بر پدرم لعنت اگر دروغ بگویم!

ـ آمین! آخه آدم حسابی. تو اگه حبیب رو ببینی، اصلاً می‌شناسی؟

بلیت‌فروش رویش را به طرف جمعیت كرد و گفت: «آقایون شاهدید كه این یارو به من توهین كرد؟ پدری ازت دربیاورم كه حظ كنی!» بازرس پرسید:
«چیه؟ چه خبره؟!»

ـ فنرباغچه از بشیكتاش پنجاه مرتبه برده و ده مرتبه باخته. حالا این لات‌ها می‌خواهند ثابت كنند كه...

حالا نگو كه آقای بازرس هم طرفدار فنرباغچه است! او با راننده اتوبوس شروع به بحث كرد و بگومگو بین آن‌ها بالا گرفت. راننده كه انسان یك‌دنده‌ای بود داد زد: «چون رئیس ما هستی حق نداری هر چیزی دلت می‌خواهد بگویی!» بازرس از عصبانیت سرخ شد و گفت: «این نوع حرف زدن تو جریمه دارد...»

ـ ما را از جریمه می‌ترسانی؟ یا الله جریمه كن. معطل نشو! جریمه را می‌دهم امّا زیر بار حرف زور نمی‌روم. زنده‌باد بشیكتاش!

بلیت‌فروش با كیف دستی‌اش محكم زد توی سر یكی از مسافرین. پیرمرد هم با عصایش با شدت زد پشت گردن پسر جوان. بازرس كراوات مرد قوزی را گرفته و می‌كشید و خلاصه نصف بیشتر مسافرها با هم دست به یقه شده بودند. پلیس‌ها وارد معركه شدند. یكی از پلیس‌ها از بازرس پرسید: چه خبره آقا؟ چه اتفاقی افتاده؟

ـ این آقایون می‌گویند گل دوم فنرباغچه آفساید بود!

پلیس عصبانی شد و گفت: كدام احمقی این حرف را می‌زند؟!

یكی از گوشه اتوبوس داد زد: به آفساید ربطی نداشت. ضربه‌اش قوی بود.

یكی از پلیس‌ها گفت: یا الله همتون راه بیفتید برویم كلانتری.

پلیس‌ها من را هم كه نه سر پیاز بودم و نه ته پیاز با بقیه مسافرها به كلانتری بردند. بدبختانه قبل از همه مرا صدا كردند و رئیس آن جا پرسید: شما كجایی هستید؟

ـ من اهل ارزسلام هستم.

ـ پرسیدم شما طرفدار كدام تیم هستید؟

ـ هیچ كدام!

كلانتر عصبانی شد و داد زد: می پرسم عضو كدام باشگاه هستید؟

من فهمیدم كه باید اسم یكی از باشگاه ها كه را بیاورم اما نمی دانستم كلانتر طرفدار كدام باشگاه است و می ترسیدم قافیه را ببازم. ولی چون مجبور بودم چیزی بگویم پاسخ دادم: من طرفدار فنرباغچه هستم!

  • یالله این طرف بایست.

كلانتر از همه مسافرین كه به كلانتری جلب شده بودند این سوال را پرسید و بعد همه را به دو دسته تقسیم كرد و گفت: خب؛ حالا بگویید ببینم چی شده؟!

مسافری كه زیر چشمشم باد كرده و كبود شده بود گفت: آقای كلانتر من در مجیدیه سوار اتوبوس شدم تا سر كارم بروم. می خواستم در ایستگاه میدان تقسیم پیاده شوم..

  • پس چرا پیاده نشدی؟
  • وقتی بحث فوتبال شروع شد چطور می توانستم پیاده شوم؟ همین آقا گفت مظلوم بازیكن بشیكتاش بدون اجازه وارد بازی شده و بشیكتاش با این حقه مسابقه را از فنرباغچه برده!

كلانتر مثل مارگزیده ها از جایش پرید و به مردی كه پسرك نشان داد گفت: تو چطور جرات كردی چنین حرفی بزنی؟!

مجددا جنگ مغلوبه شد و من از موقعیت و شلوغی استفاده كرده و از كلانتری خارج شدم. چه می شود كرد؟ مردم فوتبال را خیلی دوست دارند و اجازه نمی دهند كسی پشت سر قهرمان های محبوبشان بدگویی كند!!!

 

ارزیابی مهاجرت
نظر خود را درباره «داستان طنز؛ دربی فوتبال در اتوبوس» در کادر زیر بنویسید :
لطفا شرایط و ضوابط استفاده از سایت آسمونی را مطالعه نمایید

دسته بندی های وب سایت آسمونی

آسمونی شامل بخش های متنوعی است که هر کدام از آنها شامل دنیایی از مقالات و اطلاعات کاربردی می باشند، شما با ورود به هر کدام از دسته بندی های مجله اینترنتی آسمونی می توانید به زیردسته های موجود در آن دسترسی پیدا کنید، برای مثال در دسته فیلم و سینما؛ گزینه هایی مثل نقد فیلم، معرفی فیلم ایرانی، فیلم بین الملل، انیمیشن و کارتون و چندین بخش دیگر قرار دارد، یا بخش سلامت وب سایت شامل بخش هایی همچون روانشناسی، طب سنتی، نکات تغذیه و تناسب اندام می باشد.