جز این خانه مرا نیست پناهی
بارالها ...
از کوی تو بیرون نشود پای خیالم
نکند فرق به حالم
چه برانی، چه بخوانی
چه به اوجم برسانی
چه به خاکم بکشانی
نه من آنم که برنجم
نه تو آنی که برانی
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد
نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی
کس به غیر از تو نخواهم
چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی ...
چه بگویم که درون من شیدایی اوست یار جاوادان و خویش داند و نراند مرا ز در گاهش با من است و من با او شبهای سرد تنها نیم او یار من شیدایی همراه و هم پایم .ننگر که تنهایم با اویم خدایم یگانه ام . مرسی (فی البدایعه ای بود همین ما را بس )