با تو از شب های سرد بی کسی می گویم
معبودا
با تو از شب های سرد بی کسی می گویم
از التهاب اشک، از عبور سنگین لحظه ها و سکوت مرگ آور حسرت،
در این صحرای بی پایان، به روی ماسه های سرنوشت خویش می بارم
نه نای رفتن دارم، نه تاب ماندن
آرام و سنگین قدم بر می دارم، به کدامین سو، نمی دانم
سر به سوی آسمان می کنم،
معبودا! از این همه گذشتن خسته ام،
پناهم ده امشب، که از خویشتن گسسته ام،
به راه خود ادامه می دهم، چشمانم به دور دست ها خیره مانده،
گام هایم، آرام و آرام تر می شوند، دیگر سرما تمام وجودم را گرفته
نفس هایم به شماره افتاده و دیگر توان ایستادن ندارم،
هوای پریدن به سرم زده،
ندایی در من نجوا می کند،
باور کن فردا خواهد آمد.
7 سال پیش
و گویا نوشته ای باید گفت به دنبال شعر زیبایی که قرار داده شده . این ندا همان صدای خدا است که اگر سر نگردونی آری باید تن به مردن بدی و خدا ناشاد میشه , صبح که بلند شدی و سلام دادی امید وار میشی با دیدن آفتاب و گلای معطری که خودش برات گذاشته این همه هدیه خدا بازم برات کمه ؟ نا ا ...