این فیلم در سال نود با بازی آنا نعمتی، حمیدرضا پگاه، شهاب حسینی و یکتا ناصر به کارگردانی منوچهر هادی ساخته شد.
دوشنبه ١٦ بهمن ١٤٠٢
چكاوك شيرازى
فیلم ایده ی جذابی داشت، قرار بود زنی که دخترش دچار مرگ مغزی شده، پدر دختر را پیدا کند و از او رضایت بگیرد. هر چند که معلوم نشد دلیل این دوندگی بالاخره گرفتن رضایت است یا فراهم کردن شرایطی که پدر دخترش را برای اولین و آخرین بار بییند.
اما اگر ایده به پختگی رسیده بود داستان جذابی هم ارائه می شد. تصور کنید مادری را که فرزندش با مرگ فاصله ای ندارد به دنبال پدر دختر و در این راه مشکلاتی را بر خود هموار می کند در نهایت هم که پدر را پیدا می کند او که به دلیل بدهی به زندان افتاده شرطش را فروش اعضا قرار می دهد نه اهدای آن و زن با چالشی جدید مواجه می شود.
فیلم قرار بود به همین تر و تمیزی باشد. اما متاسفانه تبدیل شده است به یک تصویر کلاژ مانند. ابتدای فیلم با مادر و دختر در حالی آشنا می شویم که هر دو به میان طبیعت رفته اند و دختر مشغول عکاسی است که تلفنش زنگ می خورد و مادرش را به شک می اندازد و در طول مسیر برگشت مادر با ناراحتی سعی می کند از دخترش بپرسد که چه کسی با او تماس می گرفته. تا این جای فیلم را می شد به راحتی قیچی کرد و دور ریخت. زیرا تا انتهای فیلم به عکس و عکاسی نیازی پیدا نمی شود. در عین حال آن دیالوگ ها را هم می شد هر جایی گفت. پس با حذف آن هیچ آسیبی به فیلم وارد نمی شود. بعد از آن هم همین است. مادر که به دخترش شک کرده او را در مطب دندانپزشکی می بیند که قبلا از خودش خواستگاری کرده و جواب رد شنیده است.
مادر با عصبانیت او را بازخواست می کند و متوجه ی اشتباهش می شود. همین سوال و جواب ها و پناه بردن به آقای دندانپزشک و اصرار به او و مادرش برای آن که با هم ازدواج کنند آن هم در حالی که هر دو تقریبا تمایلی به این ازدواج ندارند، باعث تصادف و مرگ مغزی دختر می شود. همه ی این ها را هم میشود به راحتی دور ریخت. چون نه ازدواج آن دو نفر نه حتی مجرد ماندنشان هیچ تاثیری در روند قصه نداشت، آن ها که هیچ حتی شک و تردید زن در مورد دخترش هم هیچ جای دیگر فیلم کاربرد نداشت. پس به راحتی می شد همه این سکانس ها را حذف کرد و داستان را از جایی شروع کرد که دختر دچار مرگ مغزی شده و حالا مادر بی قرار باید دنبال پدرش بگرد.
گشتن به دنبال پدر در فیلم وجود دارد. اما بسیار باسمه ای و سطحی. زن به جاهایی می رود که افرادی راجع به او و همسر سابقش حرف میزنند و ظاهرا رازهایی را برملا می کنند. به دیدن زنی می رود که فکر می کند باعث خیانت همسرش شده. یا مادر همسرش سابقش را می بیند و او مدام می گوید که این تو بودی که خیانت کردی. همه ی این ها فقط برای اینکه رنگی از رازآلودگی به فیلم داده شود.
زن در نهایت مصطفی را در کرمان پیدا می کند. در حالی که ازدواج کرده اما الان در زندان است.
همسر او که دقیقا مشخص نیست در موضعی قرار دارد، آیا زنی رئوف است یا سنگدل؟، چاره ی نجات همسرش را در فروش اعضای فرزندی می داند که حتی از وجودش هم بی خبر بوده اند!
تنها واکنش زن به حرف های این دو نفر این است که جا می خورد. بعد هم ظاهرا دنبال پول است که مصطفی را از زندان بیرون بیاورد. جایی در انتهای داستان!! که دیگر فرصتی برای هیچ چیز نیست و بعد از این که یک بار جواب منفی شنید، دختر می میرد و مادر از دویدن های بیهوده خلاص می شود و ایده ای که می توانست تبدیل به فیلم خوبی شود به راحتی از بین میرود.
در تمام این مسیر هم دندانپزشک عاشق او را همراهی می کند، شاید قرار است این گونه تعبیر شود که با مرگ دختر این دو بیشتر به هم نزدیک می شوند، که از قضا ایده ی بسیار خوبی هم هست ولی همین هم جا نیفتاده و حضور دندانپزشک بیشتر شبیه آدمی مزاحم به تصویر کشیده شده تا عاشقی همراه.
شاید تا اینجا متوجه شده باشید که دلیل این که بعضی از بازیگران ما هرگز آن طور که باید و شاید نمی درخشند چیست. پگاه و نعمتی بازیگران خوبی هستند که متاسفانه به دلیل چنین انتخاب هایی نتوانسته اند بِه جايگاه واقعى خود در سينما دست يابند.
این در حالی است که وقتی در سریال های مناسب بازی کردند خوش درخشیدند و به شهرت رسیدند اما پس از آن درخششان از دست رفت .