درد و دل با خدا
خدایا دراین خلقت توانا تر از تو را نمی یابم
ولی نمی دانم این حس را می دانی ومی توانی !
آخر تو معبودی ومعبود نداری .
نمی دانم حس زیبای با معبود بودن رامی دانی !
توخود امشب آن رانصیبم کردی، ازخواب غفلت بیدارم کردی،
توخود دلتنگ بودی!
صدایم زدی تا با من سخن بگویی!
خدایا من امسال معتکف خانه ی تونشده ام
اما حس زیبای معتکف بودن رادرقلبم حس مکنم
من معتکف وجود توشده ام
من زیبایی وجودت را می بینم
من معبودم راکنارم حس میکنم
صدای پایت رادرقلبم می شنوم
می دانم که تو مرابه خود واگذارنکرده ای ونمی کنی
که اگر چنین بود که چنان می شد
همان چنان هایی که بارها وبارها مراازآنها نجات
دادی
بارالها! توخود برای همه هستی ولی من به خود مغرورم!
چون معبودی دارم که وجودم را فرگرفته واگرگاهی وجودت را در وجودم حس نمی کنم
دلیلش غفلت وگستاخیم بیش نیست!
خدایا ازسختی ها نجاتم ده
اگرسختی هاجان مراهم به لب آورند توخود آگاهی !
اگر زبانم به چرت وپرت آلوده شود توخود آگاهی !
امیدت درقلبم سوسو میزند وبی نورنمی شود
ای معبود من.....
به داد منه گلوسوخته از داد برس ای دادرس دادخواهان
خدایا خودت کمکم کن