- آسمونی
- مجله اینترنتی
- فرهنگ و تاریخ
- شعر و ترانه
- شهر زیبای من

شهر زیبای من

شاعران معمولا موضوعات اشعار خود را به طور کلی انتخاب می کنند. مثلا، شهر، وطن و ... . اگر به شعر علاقه دارید، این بخش آسمونی را از دست ندهید چرا که چند شعر بسیار زیبا با موضوع شهر و دیار را برای شما عزیزان آماده کرده ایم.
از خودت دورکن این ترس که همراه توراست
شهرمن موطن امنیت و آرامی هاست
خاطر آسوده کن و سوی من آی
تو وپندار تو را بر حذر از رنج و بلاست
قاضی و محکمه بر محور عدل است اینجا
جرم را حد وجزایش به کتابی پیداست
مردم شهر همه جرم وجزا میدانند
امنیت حکم کتابیست که آیین قضاست
غیرازآنهاکه نوشتنست درآن جرم نباشدعملی
آفرین مردم من شهرپرازپاکیهاست
زودترنزد من آی ونکن این وقت هدر
تن من تشنه تیغیست که دردست توراست
جنجر از دست تو خوردن چه گواراست مرا
این چنین قتل نه جرم است نه درحکم قضاست
بعدمن هست فراوان چو من وحق توباد
موجب فخر فزون کن که کنون بخت توراست
درهمان لحظه دیدار تو را میگفتم
در دلم آنچه که خواندی وکنون قصه ماست
حرفی اما به زبانم نشنیدی زیرا
سالها منتظرت بودم و این حق توراست
بعداز این جای بجزپشت کمر پنهان کن
دسته خنجرت ای عشق از آنجا پیداست
***
شهرمن بمپورزمین
سرزمینم شهر من بمپور زمین
جایگاه شاعران وعالمانی بالیقین
در درون دشت هایت گشته ام
با همه عشقم به تو دل بسته ام
قلعه ی باستانیت هم سرفراز
مردمانت سخت کوش وبی نیاز
رود پر پیچ وخمت گوید به ناز
قصه های کودکیم را به راز
نوجوانیم به میرآباد گذشت
زادگاهم ، مردمانش با گذشت
او ز تاریخ کهن دارد خبر
خاک اوهم چون طلایست درثمر
روزگاری داشت گندم بی حساب
صادراتش بود آن سوی تیاب
هی هی چوپان و داد بذرکار
مانده در دشت ودرون سبزه زار
در کشاورزی ندارد او مثال
گر بکارند گندم و بذر بلال
خشکسالی کرده ویرانش چونان
با صفایست دشت هایش هم چنان
گشته ویران تشنه ی آبادی است
یادگار کوشش اجدادی است
یادگار همّت اسلاف ماست
خاک او هم سهمی از اخلاف ماست
ای عزیزان همّتی والا کنید
باستانی شهر خود دارا کنید
***
شهرمن
تو را به هیچ زمینی نمی فروشم
گرچه همیشه دردسترس هستی
اما هنوزهم اصالتم تسلیم توست.
کفش هایم مرا به سوی تو می خوانند
و سکوت...
سرشت صوفی ام را یاد آوری می کند
دوباره هوا کمی ابریست
اصفهان در پیش چشمانم همیشه بزرگ است
نمی گویم که شهر فرشتگان است
گرچه شاید هم باشد...
اما هرچه نباشد، مقدس که هست.
روی سنگفرش چهارباغ که قدم می گذارم
می توانم جغرافیای عشق را ترسیم
و چهل ستون بهشت را طراحی کنم.
هنوزمی ترسم...
نکند برصورت نقش جهانت چروک بیوفتد؟
آب و کاشی هایت و انوارعرفانیت را...
که دقایق را برایم ثانیه می کنند
و سایه ی شرابی رنگ درختانت را
در تنهایی خواجو...عجیب مرور می کنم.
تو لحظه لحظه های سبزت
فلسفه را به من تزریق می کنند.
تو را به هیچ زمینی نمی فروشم
و صمیمانه...
صدای سم اسبهایت را...
به خاطر می سپارم.