
داستان زیبای دسته گلی برای مادر!
داستان زیبا و جالب دسته گلی برای مادر را در این بخش از آسمونی با هم می خوانیم.
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه میکرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: دختر خوب چرا گریه میکنی؟
دختر گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا. من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ میخرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج میشدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت.
مرد به دختر گفت: میخواهی تو را برسانم؟
دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرن میتوانست چیزی بگوید، بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت، دسته گل را پس گرفت و 200 کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد! شکسپیر میگوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم میآوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!
واقعا عالی و تاثیر گذار بود همینطوری شده تو این دوره همه یا تو عروسی یا تو عزا همدیگرو میبینیم و این واقعا فاجعه ست خدا رحم کنه ب نسل های بعد :( این موضوع برمیگرده ب این جمله ک " هنوز رو خاکیم یادمان نمیکنند ، وای به روزی ک خاکمان کنند " :cry: