
شعر مولانا جلال الدین محمد مولوی
6ربیع الاول سال604هجری قمری:« مولانا جلال الدین محمد مولوی»عارف، متفکر وشاعرپرآوازه ایرانی متولد شد. او ازاهالی بلخ بود اما همراه پدربه قونیه رفت و سالیان متمادی دراین شهرزندگی کرد. مولانا درحلب و دمشق ، مسند وعظ و خطابه داشت. درقونیه تدریس می کرد و دراین ایام بعد ازآشنایی با شمس تبریزی روحش پریشان و آشفته شد و تدریس را رهاکرد. مردم قونیه و شاگردان مولانا شمس را ازقونیه بیرون راندند اما باردیگر برپریشانی مولانا افزوده شد. سرانجام شمس به قونیه بازگشت اما درسال645هجری قمری ناپدید شد و تا ابد داغ هجراو بردل محزون مولانا نشست. ازآن پس مولوی به تهذیب نفس پرداخت و سرودن مثنوی را آغازکرد. ازدیگرآثاراین شاعرپرآوازه «فیه مافیه، کلیات شمس و مجالس سَبعِه» را می توان نام برد.
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بیصحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن تو مستتری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بیدل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه
در حلقه لنگانی میباید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه
سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه
سلام با اجازه تصویر این پست را انشالله برای استفاده در وبلاگ البته با ذکر منبع کپی میکنیم.
با سلام ، با ذکر منبع مانعی ندارد دوست عزیز