- آسمونی
- مجله اینترنتی
- فرهنگ و تاریخ
- شعر و ترانه
- اشعار عید سعید قربان

اشعار عید سعید قربان
ﻋﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﯼ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﮔﻞ ﺍﻓﺸﺎﻧﯽ ﮐﻨﯿﺪ
ﺩﺭ ﻣﻨﺎﯼ ﺩﻝ ﻭﻗﻮﻑ ﺍﺯ ﺣﺞ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﮐﻨﯿﺪ
ﺗﺎ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺟﺎﻥ ﺩﺭ ﭘﻨﺠﮥ ﮔﺮﮒ ﻫﻮﺍ
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﻔﺲ ﺭﺍ ﮔﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﯿﺪ . . .
عید قربان بر شما مبارک
***
عید قربان زنده دارد یاد قربانگشتگان را
پاسداران و اسیران و به خون آغشتگان را
خیز و در این عیدقربان سوی قربانگاه رو کن
معنی بیت و حرم را در شهادت جستوجو کن
***
ای عزیزان به شما هدیه زیـــــــــزدان آمد
عید فرخنـــــــده ی نورانی قربـــــــــان آمد
حاجیان سعی شما شد به حقیقت مقبول
رحمت واسعــــه ی حضــرت ســـبحان آمد . . .
***
بر پیکر عالم وجود جان آمد
صد شکر که امتحان به پایان آمد
از لطف خداوند خلیل الرحمن
یک عید بزرگ به نام قربان آمد . . .
***
خوشا «ذیالحجه» روز عید قربان / شروع داستان عشق و ایمان
خواهی که تو را کعبه کند استقبال / مایی و منی را به منا قربان کن . . .
***
نشانم ده صراط روشنم را
خودم را، باورم را، بودنم را
خداوندا من از نسل خلیلم
به قربانگاه می آرم «منم» را
***
بندگی کن تاکه سلطانت کنند
تن رها کن تا همه جانت کنند
سر بنه در کف ، برو در کوی دوست
تا چو اسماعیل ، قربانت کنند
بگذر از فرزند و مال و جان خویش
تا خلیل الله دورانت کنند
***
ای تو جان نوبهاران، خوش رسیدی، خوش رسیدی!
ای تو شور آبشاران، خوش رسیدی، خوش رسیدی!
آمدی چون ماه تازه، تیغ بر کف، خنده بر لب
آمدی ای عید قربان! خوش رسیدی، خوش رسیدی!
***
ساقی می نابم ده دیوانه و مستم کن
دیوانه دیوانه زنجیر به دستم کن
هر دم بده پیمانه با ساغر جانانه
بی خود زخودم بنما بی هیچ زهستم کن
جان را چه کنــم دیگر جانانه به بر دارم
زن شعله به این جان و بی پای و بستم کن
انداز تو جانم را اندر خم می ســاقی
هفت غسل بده آن راپاک ازهمه پستم کن
دنیا و مافیها دیگر به چه کار آید
زنجیر عبودیت بر گردن و دستم کن
با خنجر پولادین بر گیر ز من دیـده
آزاد کن این دل را دلدار پرستم کن
بر درگه معشوقم مشتاق وصالم من
انگشتری عقدش جانا تو به دستم کن
آموز به من ساقی تو رسم وفـاداری
یادآوری عهدم از روز الستم کن
پیمان الست حق یا عقد عبـودیت
فخر است برای من، مانع زشکستم کن
***
چون که با تکبیرها مقرون شدند
همچو قربان از جهان بیرون شدند
معنی تکبیر این است ای امام
کای خدا پیش تو ما قربان شدیم
وقت ذبح الله اکبر می کنی
همچنین در ذبح نفس کشتنی
من چو اسماعیل و جان همچو خلیل
کرد جان تکبیر بر جسم نبیل