- آسمونی
- مجله اینترنتی
- چهره ها
- چهره های ورزشی
- زندگی نامه فرانس پوشکاش
زندگی نامه فرانس پوشکاش
به مناسبت سالروز تولد پوشکاش ، کاپیتان بهترین تیم تاریخ فوتبال / اختصاصی آسمونی" href="https://asemooni.com/cat87-sport">ورزشی آسمونی - مهدی زارعی
« سوسیس» اولین جایزه فرانس پوشکاش بود!
حتماً نام «فرانس پوشکاش» را شنیدهاید. ستاره پیشین تیمملی مجارستان و کاپیتان یکی از بزرگترین تیمهای ملی در طول تاریخ فوتبال. تیمی که به تیم «جادوگران» ملقب شد و از 1950 تا 1954 طی 32 مسابقه صاحب 28 پیروزی و 4 تساوی شد. پوشکاش با به ثمر رساندن 83 گل در 84 بازی ملی تا شش سال پیش بهترین گلزن تیمهای ملی در سراسر جهان محسوب میشد.
اما آنچه امروز از زبان او میشنوید، مربوط به سالها قبل از رسیدن او به اوج فوتبال میباشد. مربوط به نیمه اول دهه 30 میلادی و روزهایی که ستاره آینده فوتبال جهان همانند بسیاری از کودکان همدوره خود، با فقر دست و پنجه نرم میکرد و این امر مشکلات فراوانی را برای «پوشکاش کوچک» ایجاد کرده بود. من در روز دوم آوریل 1927 در شهر بوداپست به دنیا آمدم. دوران کودکیام در ناحیه «کیژپشت» واقع در چند کیلومتری بوداپست گذشت.
ما نه نفر بچهمحل بودیم که همیشه با هم بازی میکردیم و با وجود آن که همه خردسال بودیم ولی مثل برادرانی صمیمی با هم متحد و مأنوس شده بودیم. یک چیز و فقط یک چیز ما را به هم پیوندی ناگسستنی میداد و رؤیا، کعبه آمال و همه عمر و زندگی ما شده بود. آن چیز، آن آرزوی بزرگ ما فقط فوتبال بود و فوتبال. ما غذا میخوردیم و فکر فوتبال بودیم. راه میرفتیم و حرکات فوتبال را تکرار میکردیم و میخوابیدیم و خواب فوتبال میدیدیم.
همهاش فوتبال! همهاش فوتبال! ما نه فقط کفش فوتبال نداشتیم، بلکه پدر و مادرمان مانع میشدند که با کفشهای مدرسهمان هم بازی کنیم. وقتی از مدرسه میآمدیم، از ترس آنها را در گنجه گذاشته و در کمد را قفل میکردند و ما ساعتهای متمادی با پای برهنه در علفزار دنبال توپ میدویدیم. اما چه مانعی داشت؟ کعبه آمال ما فوتبال بود نه کفش فوتبال!
یک بار تصمیم گرفتیم در مسابقات رسمی خردسالان شهر شرکت کنیم ولی برای پرداختن ورودیه بازیها، به هر دری زدیم پولی نصیبمان نشد. بالاخره یکی از ما پیشنهاد کرد که گربه بقال سر گذر را دزدیده، بفروشیم تا پول به دست بیاوریم. گربه زیبا و ملوس بقال مشتری فراوانی داشت... سرانجام گربه را در آن طرف شهر به قیمت خوبی فروختیم و علاوه بر آن که حق عضویت را پرداختیم، هر کدام از ما یک بستنی هم نوشجان کردیم! آن روزها هشت ساله بودم... دو سه روز گذشت و ما همچنان در کنار بساط بقال، بساط فوتبال را علم میکردیم و برای مسابقه تمرین میکردیم. تازه خوشحال بودیم که «عمو رودی» چیزی از این «هنرنمایی» نفهمیده است. اما در روز چهارم دیدیم که عمو رودی به طرف ما میآید. خیلی ترسیدیم. رنگ از رویمان پریده بود و بدنمان مثل بید میلرزید ولی در این شرایط هم عشق به فوتبال از سرمان نپریده بود! بقال با صدای بلند گفت: «بچهها! کاپیتان تیم شما کیست؟» بچهها با ترس و لرز مرا به جلو هل دادند.
من که خیلی ترسیده بودم، سعی کردم خودم را در میان آنها پنهان کنم. ولی فایده نداشت. بقال به سمت ما آمد و من احساس کردم که دیگر پایان دنیا فرا رسیده است: ـ کاپیتان تیم ، شما هستید؟ و من درحالی که لبهایم میلرزید، با سرافکندگی و لحن معصومانهای جواب مثبت دادم. ـ عمو رودی! من کاپیتان هستم. اما مرا ببخش. به خدا کار بدی نکردم. اگر هم بد کردم، نفهمیدم. دیگر تکرار نخواهم کرد! همه فکر میکردیم که الان عمو رودی به سوی ما یورش آورده و کتک جانانهای به همهمان میزند... برخلاف انتظار ما، عمو رودی خندید و گفت: «بچهها خوب گوش کنید. امروز بعدازظهر من کاری ندارم. خیلی خوشحال میشوم که یک مسابقه فوتبال بین خود ترتیب دهید تا من تماشا کنم. هر دسته ای که مسابقه را برد، چند سوسیس چرب و تازه و خوشمزه جایزه خواهد گرفت». بچهها همه هاج و واج مانده بودند. همین که بچهها مطمئن شدند درست شنیدهاند، دعوا بر سر سوسیس آغاز شد. «الهیا روش» که خیلی شکمو بود و حسابی شکم خود را برای بلعیدن سوسیسها صابون زده بود، فریاد کشید؛ «پوشکاش و بوژیک با هم در یک تیم بازی کنند، من اصلاً بازی نمیکنم!» دیگری به او میگفت؛ «نخیر! خود تو هم اگر با پوشکاش در یک تیم باشی، من بازی نمیکنم!» وقتی عمو رودی رفت به گوشه خلوتی رفتیم که نفرات دو تیم را معلوم کنیم و ترتیب «مسابقه بزرگ!» را بدهیم. یک ساعت تمام بحث کردیم ولی نه تنها افراد دو تیم انتخاب نشدند بلکه همه ما با دندههای فرو رفته و دست و پای له و لورده و دماغهای خونی به منزل برگشتیم! از بس کتک زده و خورده بودیم که اصلاً فکر نمیکردیم که بعدازظهر بتوانیم تا زمین بازی برسیم. ترکیب تیمها هنوز معلوم نبود. سروکله عمو رودی هم پیدا شد. وقتی عمو رودی متوجه شد که ما هنوز نتوانستهایم دو تیم را مشخص کنیم، ما را به ترتیب قد به صف کرد و به ترتیب از شماره یک تا نه نامید. بعد گفت: «نفرات فرد با هم و نفرات زوج هم مقابل آنها!» دیگر جای درنگ نبود. آن روز آن قدر حرارت به خرج دادیم که شگفتآور بود. مثل این بود که هر دو طرف دروازههای یکدیگر را به رگبار بسته بودند. توپها یکی پس از دیگری گل میشد... دو دقیقه مانده بود که بازی تمام شود و نتیجه (12ـ12) بود.
اگر نتیجه همینطور میماند عمورودی ناچار بود سوسیسها را نصف کند و این خیلی حیف بود. در همین موقع «هردی» توپی را نزدیک دروازه استپ کرد و با چند دریبل و یک شوت محکم آن را گل کرد. بازی تمام شد و با این گل جانانه (13ـ12) پیروز شدیم. ما از شدت خوشحالی روی زمین کلّه معلق میزدیم. ولی تیم مقابل هم نمیخواست از این سوسیسهای چاق و چله و خوشمزه به همین سادگی، یعنی فقط به خاطر یک گل صرفنظر کند.
به همین جهت راهحل مناسبی یافتند. جر زدن خیلی آسان بود و به همین خاطر آنها زیر گل آخر زدند و ابتدا گفتند خطا بوده و بعد پایشان را در یک کفش کردند و گفتند؛ «نه فقط گل نیست بلکه ما باید به جای آن پنالتی بزنیم!» هرچه دلیل میآوردیم قبول نمیکردند و مشخص بود که سوسیسها عقل و منطق را از سر آنها بیرون برده است.
ما هم ولکن نبودیم و مرتب اعتراض و داد و هوار میکردیم. عمورودی علیرغم آن همه حسن تدبیر مستأصل مانده بود و هرچه بر سر ما داد میزد فایدهای نداشت. ما سرگرم دعوا بودیم و چنگهایمان میخواست دهان و بینی «دشمن»! را از هم بدرد و چشمها را از کاسه درآورد! مشت پشت مشت بود که بیدریغ بر سر هم میکوبیدیم... ناگهان متوجه شدیم که عمورودی به جان یکی از بچهها افتاده و حسابی او را کتک میزند! ما از دیدن این منظره یک باره از دعوا دست برداشته و مبهوت ایستادیم و وقتی دیدیم موضوع جدی است سوسیسها را فراموش کرده و دو پا داشتیم، دو پا هم قرض کردیم و به سرعت به سوی منزل گریختیم! یک هفته گذشت و خبری از عمورودی و سوسیسهای او نشد. تا این که سرانجام ما را به یک مجلس آشتیکنان دعوت کرد و در آن مجلس ـ که لذتش هنوز زیر دندان همه ما مانده ـ به برنده و بازنده علاوه بر سوسیسهای خوشمزه، شام مفصلی داد. هیچکدام فکرش را هم نمیکردیم که مشکلات و لحظات سخت ما پایانی این چنین خوش داشته باشد. اختصاصی آسمونی