- آسمونی
- مجله اینترنتی
- فرهنگ و تاریخ
- شعر و ترانه
- دلتنگ مشو زندگی بر مدار امید می چرخد

دلتنگ مشو زندگی بر مدار امید می چرخد
در این بخش آسمونی" href="https://asemooni.com">آسمونی چند شعر نو بسیار زیبا آماده کرده ایم که دعوت می کنیم تا پایان همراهمان باشید. شما عزیزان هم می توانید در بخش دیدگاه ها، اشعار و متن های خود را برایمان ارسال کنید تا با نام خودتان در سایت درج شود.
دلتنگ مشو زندگی بر مدار امید می چرخد
من به فرداهای تو
به مهربانیِ چشمانت پشت قاب عینک
من به چهارخانه های آبی و سفید و سرمه ای پیراهنت
به آبی آسمان
به سبزی نگاه باران
من به آغوش امنِ پدرانه ات
من به روزی که کنارم بنشینی و روزنامه بخوانی
من به روزی که
دوباره کوچه ها می خندند
من به
آغازی بر یک پایان
یقین دارم ...
دلتنگ مشو
زندگی بر مدار امید می چرخد.
یادداشتهای یک دیوانه
از یکجایی به بعد
آلیس میشوی در عجایب سرزمینی که
جز اوهام،
نه پای هیچ رویایی به متروکه ی خیالت باز میشود،
نه دست هیچ عشقی به تنهاییِ منجمدت میرسد
از یکجایی به بعد
به خودت که میآیی، پُر شدی از
توهمِ رویاهای کوچکی که در کودکی ات داشتی، حسرت شده اند و تو به زور خودت را به بی تفاوتی و فراموشی میزنی
از یک جایی به بعد
آنقدر در خودت فرو میروی
که در مرز بین خواب و بیداری دست و پا میزنی
و نه لمس معطر احساس دستانش بیدارت میکند
نه صدای بمِ مردانه اش که تمنا میکند به هوش بمانی
از یک جایی به بعد آرزو کردن را بیهوده میپنداری
لبریزی از آرزو
اما گاها از خودت میپرسی :کدام آرزوی من به فکرش رسید که به ذهن حقیقت خطور کند؟!
از یکجایی به بعد
خارج از فهمِ جوانی و پیری،
خاطره در تو دلقکی میشود که دیگر
زورش به اتمامِ یک سیرکِ خندهدار هم نمیرسد..
از یکجایی به بعد
شهر در خاطراتِ ذهنیات به گِل مینشیند..
از برلین اش گرفته،تاحوالی کرج
دیوار ها آنقدر بلند میشوند که هیچ نوری از محبت هم نتواند گرمت کند...
بلند تر از دیوارِ چین،
تاریخی تر از دیوارِ برلین
شهر در اوهامی که در آن عروس زنده به گور شده ای به گل مینشیند
تا
دست از عصا درازتر برگردی به خواب.. به رؤیا..
به هر چیزی که دیدنش از زندگیِ عینی، لذتبخشتر است..
از یکجایی به بعد
فقط باید خوابید.. که «تنها خواب
تو را به تمامیِ آنچه که از دست رفته است
و به رؤیاهای خوش بر باد رفته پیوند خواهد زد..»*
متن داخل گیومه از کتاب "بار دیگر شهری که دوست میداشتم" نوشته نادر ابراهیمی
برهوت
از حدقۀ آغوش ها بیرون زده ام
خودم را ول کرده ام به امانِ تنهایی
دست از تمام عشق های این حوالی شسته ام و
از میانِ این همه، من آمده ام و
تنها قاپِ خودم را دزدیده ام.. امده ام تا
گولِ ظاهرِ هیچ عاشقانه ای را نخورم ..
تنهایی ام را قفل کنم، با دلم اتمام حجت..
در خودم ترمز خطر را کشیده تا دیگر
گم و گـــــــورِ آغوش های بی در و پیکر نشوم..
قبول کرده ام که من
تنها، به درد تنهایی ام می خورم.. تا زمانی که
راه و چاه عاشقانه های بی آب و عــلف را نمی دانم..
آغوش ها ... آنقدر برهوت هستند که
تا به خودم بیایم گم شده ام در بیراهه ای که
دست هیچ کس به پیـــــدا کردنم،
دراز نمیشود...