
شعری عاشقانه
همچو شمعم به شبستان حرم یاد کنید
یا چو مرغم به گلستان ارم یاد کنید
روز شادی همه کس یاد کند از یاران
یاری آنست که ما را شب غم یاد کنید
گر چنانست که از دلشدگان میپرسید
گاه گاهی ز من دلشده هم یاد کنید
چون شد اقطاع شما تختگه ملک وجود
کی از این کشته شمشیر عدم یاد کنید
چشم دارم که من خستهی دلسوخته را
به نم چشم گهربار قلم یاد کنید
هیچ نقصان نرسد در شرف و قدر شما
در چنین محنت و خواری اگرم یاد کنید
چون من از پای فتادم نبود هیچ غریب
گر من بی سر و پا را به قدم یاد کنید
در چمن چون قدح لاله عذاران طلبند
جام گیرید و ز عشرتگه جم یاد کنید
ور در ایوان سلاطین ره قربت باشد
ز مقیمان سر کوی ستم یاد کنید
بلبل خستهی بی برگ و نوا را آخر
به نسیم گلی از باغ کرم یاد کنید
سوخت در بادیه از حسرت آبی خواجو
زان جگر سوخته در بیت حرم یاد کنید
خواجوی کرمانی
************
جز آستان تواَم در جهان پناهی نیست
سَر مرا، بجز این دَر، حوالهگاهی نیست
عدو چو تیغ کشد، من سپر بیندازم
که تیغ ما بجز از نالهای و آهی نیست
چرا ز کوی خرابات روی برتابم؟
کز این به هم به جهان هیچ رسم و راهی نیست
زمانه گر بزند آتشم به خِرمنِ عمر
بگو بسوز، که بر من به برگ کاهی نیست
غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
عنان کشیده رو، ای پادشاه کشور حُسن!
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست
چنین که از همه سو دام راه میبینم
بهْ از حمایت زلفش مرا پناهی نیست
خزینه دل حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست
حافظ
************
دلتنگ توام.
تا شادمانه مرا ببینند
شاخهها
به شکل نام تو سبز میشوند،
پرنده کوچکی که نمیدانم نامش چیست
حروف نام تو را
بر کتابم میریزد،
آفتاب
به شکل پروانهای از مس
گرد صدایم
بال میزند،
و میدانم سکوت
فقط به خاطر من سکوت است،
اما من
دلتنگ توام
شعر مینویسم
و واژههایم را کنار میزنم
که تو را ببینم …
شمس لنگرودی
************
عشق من
سرانگشتانِ تو
رودخانههایِ محبتند
در من دریایی کاشتهاند
که در التهاب دستهایِ تو
همیشه طوفانیست؛
در نگاهِ تو
ناخدایِ مغروریست
و در من
کشتیهایِ بیقراری که
نامت را
مدام
سوت میکشند
بیشک
روزی هزار بار
تو را
در خودم
سفر میکنم
ناخدای من
کشتیها به بندر برنمیگردند
اگر انگشتانِ تو
بر خطوطِ سینهام جاری نباشند؛
نه
تو سرگردان رهایم نمیکنی
میدانم
به عرشه میآیی
و سکان را
به سمت من میچرخانی
هرگاه که لبریز از تو میشوم؛
به گِل مینشیند دلم
کویر میشود
اگر نیایی .
عشق من
آشوب میشود در دلِ دریا
موج برمیخیزد
و سر به صخره میکوبد
پی در پی
ماهیِ کوچکی که پُر از دوست داشتنت بود
اکنون
نهنگی شده است
که خود را به ساحل میزند
تنها برایِ نوازشی کوتاه …
کامران فریدی
خوب بود