- آسمونی
- مجله اینترنتی
- چهره ها
- چهره های ورزشی
- محمدعلی، بزرگ ترین بوکسور تاریخ

محمدعلی، بزرگ ترین بوکسور تاریخ
این عنوان سنگین وزن نبود که پدرم را بزرگترین کرد . این موفقیت او در المپیک نبود . یا پیروزی او مقابل دولت آمریکا . بزرگی او در نگه داشتن همیشگی عشق در تمام مراحل زندگی نهفته است . بزرگی او در شهامت اوست . در قدرت او ، در رحم و شفقت او ، برای من او بزرگ ترین است ؛ به عنوان یک پدر دوست داشتنی نه به عنوان یک قهرمان .
اینها بخشی از نوشته های هانا یاسمین علی دختر محمد علی بوکسور افسانه ای است که در کتاب « روح یک پروانه » خطاب به پدر خود نوشته است . این کتاب با این که نوشته محمدعلی است و تنها مقدمه و موخره ای توسط دخترش به آن اضافه شده ، اما شخصیت محمدعلی در آن ، تفاوت فراوانی با بوکسور اسطوره ای و پرسرو صدایی دارد که ما می شناسیم . در این کتاب محمدعلی تنها بخش های کوتاهی از کتاب را به نحوه روی آوردن خود به بوکس و قهرمانی هایش اختصاص داده و آنچه بیشتر بدان پرداخته است ناگفته های زندگی اش است ، از دیدگاهش به خدا و دین در زندگی گرفته تا اتفاقاتی چون ملاقات با دالایی لاما ، حادثه 11 سپتامبر و ... جالب ترین نکته این کتاب ، بخش هایی است که علی شعرهای خود را نوشته است . این که یک بوکسور سنگین وزن روحی چنین لطیف داشته باشد که شعر بسراید ، جالب توجه است . بخش هایی از این کتاب را با هم مرور می کنیم. کتابی که توسط انتشارات گلگشت در اسفند 92 ترجمه و منتشر شد .
ملاقات با کودک سرطانی ؛ محمد ! می دانستم می آیی
یک روز بسیار گرم در ماه می، من در فایترز هون کمپ تمرینی خود در دیر لیک ( Deer Lake ) پنسیلوانیا داشتم برای مبارزه با فورمن آماده می شدم . بعد از یک تمرین طولانی و سخت به همراه جین کیلوی به رختکن رفتم . او در گرداندن کمپ کمک می کرد . نشسته بودیم که صدای در رختکن به گوش رسید . جین رفت ببیند چه کسی است . پسری نوجوان که به نظر بیمار می رسید می خواست مرا ببیند . به جین گفتم بفرستش داخل و لحظه ای بعد پسر با پدرش وارد شد . پسر با یک پلیور ضخیم و یک کلاه پشمی وارد شد . از او پرسیدم چرا لباسی به این گرمی پوشیده است ! پسرک گفت سرطان خون دارد و برای این کلاه به سر گذاشته که تمام موهای سر خود را در دوره شیمی درمانی از دست داده است . ناگهان غم روی من سایه انداخت . به این فکر می کردم که چقدر خوش شانسم که فرزندان سالمی دارم . بعد از این که جین از ما عکس انداخت ، از پسرک نامش را پرسیدم . پاسخ داد که نامش جیمی است و اضافه کرد او را بسیار خوشحال کرده ام . به چشمهایش نگاه کردم و به او گفتم :
من جورج فورمن را در مسابقه بعدی شکست می دهم و تو هم سرطان را شکست می دهی .
جیمی مرا در آغوش کشید و گفت :« بله . حق با شماست .» وقتی داشت از در خارج می شد گفتم :« جیمی ؛ فراموش نکن به تو چه گفتم .» لبخندی زد و دستش را به علامت بیمارستان دانشگاه پنسیلوانیا بستری است و به زودی خواهد مرد . این خیر ناراحتم کرد . به جین گفتم با پدر جیمی تماس بگیرد و به او بگوید فورا برای ملاقات جین حرکت خواهیم کرد . بعد از 3 ساعت رانندگی به بیمارستان رسیدیم و مستقیم به اتاق جیمی رفتیم . وقتی وارد اتاق شدم ، او را دیدم روی تخت دراز کشیده است و روی پوستش به سفیدی ملافه های تخت است . چشمان جیمی برقی زد و فریاد زد :« محمد ! می دانستم می آیی .» کنار تخت او رفتم و گفتم :« جیمی یادت می آید به تو چه گفتم ؟ من جورج فورمن را شکست می دهم و تو سرطان را .» جیمی نگاهی به من کرد و آهسته گفت:
نه محمد ، من می روم تا خدا را ملاقات کنم . می خواهم به او بگویم تو دوست منی .
اتاق ساکت بود و ما اشک می ریختیم ، من جیمی را در آغوش کشیدم و با او خداحافظی کردم . در تمام طول مسیر بازگشت ، هیچ کس حرف نزد . فکر می کنم خداوند نقشه های بزرگ تری برای جیم داشت . چون یک هفته بعد جین به من خبر داد که جیمی مرد . و من برای مراسم خاکسپاری او دعوت شدم . نمی توانستم بروم. از جین درخواست کردم به نمایندکی از من در مراسم شرکت کند . وقتی جین برگشت گفت عکس من و جیمی کنار سر او در تابوت قرارداشت . مرگ جیمی در هیاهوی فعالیت و آماده سازی ام برای مسابقه ، درس بزرگی به من داد . این که زندگی چقدر دوست داشتنی ، شکننده و کوتاه است . باید همیشه به این فکر باشیم که هر روزی که سپری می کنیم هدیه ای است از جانب پروردگار ، که هر لحظه ممکن است از ما گرفته شود .
هدف زندگی
هر چیزی که خداوند آفریده، قصد و هدف خاصی دارد . خورشید هم هدفی دارد . ابر و باران و درختان هم هدفی دارند . ... صرفنظر از بزرگی و کوچکی ، همه به دنیا آمدیه ام تا هدف خاصی را انجام دهیم . برای همه ما مهم ترین وظیفه این است که بفهمیم چرا خدا مارا روی کره زمین آورده است . اهمیت زندگی انجام وظیفه ای است که به ما داده شده است . بشر یک وظیفه معلوم و ساده دارد که باید قبل از مردن به آن دست یابدک « به وجود آوردن تغییر » اگر این هدف باشد ، انرژی و روحیه انجام آن همیشه وجود خواهد داشت .
پدری که تمام وجودش عشق بود
او بزرگ بود چون مهم ترین درسهای زندگی را به ما یاد داد . نه تنها با کلمات و رفتارش بلکه با اعمالش . به ما آموخت مهربانی را ، دوستی را ، رحم و شفقت را ، بخشندگی را ، تقوا را ، عشق را ، درِ دفتر او هرگز بسته نبود . حتی وقتی مصاحبه ای یا کاری برای انجام دادن داشت ... او تمام ما را با عشق و محبت حمام داده بود و باعث شده بود حس کنیم خاص هستیم . او هر شب برای ما قصه می گفت و حتی ناهار مرا به مدرسه می آورد ... تمام حرفهایی که با هم زده بودیم را ضط می کرد و در روش رفتار خود عالی بود . پدر، باور کن وقتی می گویم تو بهترین پدر دنیا هستی ، به خاطر این نیست که تو کاملی . بلکه به خاطر این است که تو بزرگ ترین هدیه ای را که یک پدر و مادر می توانند به فرزندانشان بدهند ، به ما داده ای : خودت را . او همواره با خدا زندگی کرد ، با قدرت و شهامت زندگی کرد . با تقوای درونش ، در زندگی همواره به دنبال صلح بود . حال تمام وجود او صلح است . با عشق زندگی کرد . حال تمام وجود او عشق است . ( هانا یاسمین علی )
اختصاصی آسمونی