- آسمونی
- مجله اینترنتی
- فرهنگ و تاریخ
- داستان و حکایت
- ملانصرالدین....
ملانصرالدین....
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید: ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت: بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...
دوستش دوباره پرسید: خب ، چی شد؟
ملا جواب داد: بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!
به شیراز رفتم: دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!
دوستش کنجاوانه پرسید: دیگه چرا ؟
ملا گفت: برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!
هیچ کس کامل نیست!
***
ضربالمثل ولزی: تپهای وجود ندارد که دارای
سراشیبی
نباشد!