- آسمونی
- مجله اینترنتی
- فرهنگ و تاریخ
- داستان و حکایت
- داستان روزی عجیب
داستان روزی عجیب
اختصاصی پورتال آسمونی
امروز صبح اصلا حوصله ندارم سر کار بروم زیرا شنیدم قرار است یک مدیر زن در شرکت حضور داشته باشد.
حتی یک لحظه هم نمی توانم تصور کنم که قرار است از یک خانوم دستور بگیرم.
کمی اینطرف و آنطرف کردم تا بالاخره از روی تختم بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم و به سمت اداره براه افتادم .
من در خانواده ای بزرگ شده بودم که معمولا حرف اول و آخر را مرد میزد .
پدربزرگم تاجری بزرگ و شناخته شده در کل بازار بزرگ تهران بود و پدرم هم شغل پدرش را دنبال کرد.
خواهر و برادرم خارج از ایران زندگی می کنند و من هم پس از اتمام دانشگاه به ایران برگشتم و به توصیه پدرم شغل خوبی در قسمت اداری یک شرکت بزرگ بازرگانی دارم .
همه چیز بخوبی می گذشت تا اینکه روز گذشته گفته شد قرار است از این به بعد یک زن رئیس قسمتی که من بودم باشد .
نباید در مقابل یک زن کم بیاورم و باید به او بفهمانم که من که هستم .
ساعت هشت صبح شده و تمام کارمندان منتظر هستند تا این خانم رئیس را ببینند.
در باز شد و در کمال ناباوری زنی جوان وارد اتاق شد .
آقای صادقی رئیس اصلی شرکت هم با او بود.
آقای صادقی رو به کارمندان کرد و گفت :
سلام آقایون ! صبح همگی بخیر! حتما اطلاع داشتید که قرار بود کسی مسئول این قسمت بشه ، خانم شریفی از این به بعد در امور کارها به شما کمک خواهند کرد .
همه سلام کردیم ولی چقدر قیافه اش برایم آشناست !
او در حال جلو آمدن بود تا با همه از نزدیک آشنا شود .
وقتی به نفر اول رسید گفت : شریفی هستم چون شما از همه مسن تر هستین احتمالا باید آقای مریدی باشید ؟
او درست گفت آقای مریدی سالهاست که برای آقای صادقی در بخش حسابداری کار می کند .
آقای مریدی لبخندی زد و گفت : درست فرمودین ! حتما آقای صادقی بهتون گفتن !
خانم شریفی گفت : بله درست حدس زدید ولی من یه کم بیشتر شما رو می شناسم ، آقای صادقی گفتن که شما قبلا در بازار تهران کار میکردین و نزد ایشون بودید من دختر مش کریم هستم که تو همون راسته کار میکرد.
سرم را با تعجب گرداندم و .............
خدای من ! این ممکن نیست !!!!!!! پس یعنی این دختر همان نسیم دختر مش کریم کارگر پدرم است؟
لحظه ای بعد آقای مریدی رو به او گفت : به به ! ماشاءالله ! چقدر بزرگ شدی بابا ! خدا رحمت کنه پدرت رو! باورم نمیشه آفرین به مادرت ! شنیده بودم که رتبه خوبی تو دانشگاه آوردی ! خدا رو شکر .
............. هنوز در شوک بودم ، یعنی دختر مش کریم باید رئیس من باشد و من بر طبق نظر او کارهایم را انجام دهم و اگر اشتباهی کنم لابد او باید مرا سرزنش کند !!!!!!!
این امکان ندارد من نمی توانم به او چنین اجازه ای دهم .
کسی که پدر و مادرش برای ما کار میکردند حالا من باید برای او کار کنم .
حتما وقتی اسم و فامیلی مرا بشنود خودش را به آن راه خواهد زد و هیچ نخواهد گفت ولی من باید چنان سنگین با او رفتار کنم که همه چیز دستش بیاید که من که هستم و او کیست!!!
کم کم داشت به من نزدیک می شد دیگر باید خودم را آماده کنم ولی چه فایده ! حتما خیلی سریع از من میگذرد.
سلام . احتمالا شما قسمت خرید رو به عهده دارید درسته ؟
- بله . من در بخش خریدم و من اشکان شمس هستم .
چیزی نگفت و لحظه ای بعد ........... آقا اشکان ! شما خودتون هستین ! یک لحظه شک کردم آخه ته قیافه تون خیلی شبیه بچگی تونه . حتما متوجه شدین من چه کسی هستم ؟؟
با تعجب به او نگاه میکردم چقدر افتاده و بی تعارف داشت از من و خانواده ام تعریف و تمجید میکرد.
برای لحظه ای خجالت زده بودم از اینکه ...........
چند روزی گذشته است و نسیم واقعا یک رئیس به تمام معنا است .
او بدرستی با کارمندان برخورد می کند و آنقدر کارهایش دقیق است که موقعیت کاری را برای همه آسان نموده است .
دختری که در دوران دبستان با من و در کنار من درس می خواند ، مادرش در کارهای منزل به مادرم کمک میکرد و مادر و پدرم بسیار به این خانواده کمک میکردند تا فقر را کمتر احساس کنند .
سالها او را ندیده بودم بعد از اینکه از آلمان برگشتم شنیده بودم که پدرم او را به دانشگاه فرستاده و او بسیار در دانشگاه و در درسهایش درخشیده است .
حالا سه ماه گذشته و من امروز بزرگترین تصمیم زندگیم را گرفته ام و آن خواستگاری از اوست ، از کسی که دوران بچگی شیرینی را در کنار او داشتم و هنوز باور نمی کنم که تا این اندازه او در بخش مدیریت بدرخشد و تا این اندازه در شرکت معروف شود و همه به او احترام بگذارند.
حالا هم باور نمی کنم که باید منتظر باشم که او آیا با من ازدواج خواهد کرد یا نه ؟
هر اتفاقی که بیافتد من هم سالهای سال برایش احترام قائل خواهم بود .
وقتی مرا نگاه می کند و وقتی نگاهش را از من می دزدد احساس می کنم شاید او هم مهری نسبت به من داشته باشد و .................
پایان/