
مرد اسب سوار...
اسب سواری ، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش
به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند .
مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : …
اسب را بردم ، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را
نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت . مرد سوار گفت :
هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به
پیاده ای رحم نکند…
واقعا جوانمردی مونده ؟ زیاد فکر نکنید اگه مونده بود ک فکر کردن نداشت البته استثنا هم وجود داره اما بسیار بسیار بسیار کم و اندک است :cry: عالی بود ممنون آسمونی جون :wink:
عالیه آسمونی مرسی :wink: