- آسمونی
- مجله اینترنتی
- فرهنگ و تاریخ
- داستان بلند
- داستان ارواح گمشده در زمینی دیگر – قسمت شانزدهم
داستان ارواح گمشده در زمینی دیگر – قسمت شانزدهم
ارواح گمشده در زمینی دیگر
نویسنده : لیلا شاهپوری (اختصاصی آسمونی)
صدای وحشتناکی همه جا پخش شده بود ..
نورهای رنگارنگ و صداهای عجیب مثل فرکانس رادیویی هم به گوش می رسید .
بدنمون بی حس شده بود دیگه دستم قدرت نداشت و روی زمین درازکش شدم .
چشمم رو بطرف بچه ها برگردوندم که دیدم اونهام روی زمین افتادن ..
سروصداها داشت آروم تر میشد .
لحظه ای صداها مثل فرود هواپیما روی باند فرودگاه شده بود .
تا اینکه دیگه صدایی نیومد .
نمی تونستیم تکون بخوریم از طرفی هم هیچ تحرکی هم از سمت سفینه نمیومد .
ماهان تا اومد چیزی بگه پلک زدم و اخمی کردم طفلی ماهان هم حرفش رو خورد و چیزی نگفت!
هیچ صدایی نمیومد ..
سکوت ..
تا اینکه ناگهان ...
صدایی از سمت سفینه اومد ولی چیزی قابل دیدن نبود ..
ما فقط صدا رو می شنیدیم صدای ادامه داری که خیلی عجیب بود ..
واقعا نمی دونم چطور بگم که چه صدایی ..
صدای باز شدن در یا صدای کشیدن ناخن روی میز یا صدای محکم کوبیدن روی آب یا ..
صداهای مختلفی میومد و ما منتظر ...
مدتی طولانی این صداها ادامه داشت ..
تا اینکه ..
خدایا !
چهار تا بودن ..
توصیف اونها رو میتونم لحظه به لحظه بگم چشمام مدام داشت اونها رو برانداز میکرد .
کمی از ما بلندتر بودن درست مثل بسکتبالیست ها ...
انگار کلاه آهنی سرشون بود و پوتین بلندی پوشیده بودن که مثل طنابی آهنی تو پاهاشون بود .
لباساشون مثل لباس رزم قدیمیا بود .
چشمهایی بیرون زده و بزرگ به رنگ طوسی براق و دهانی فرو رفته و عجیب .
راه رفتنشون مثل آدم آهنی ها بود .
از قسمت پشت سفینه بریدگی بسمت جلوی سفینه در حال بازشدن بود .
اونها با کنترل خودشون و بدون کوچکترین انحرافی به اینطرف یا اونطرف در حال پیاده شدن بودن.
دیگه هر چهار نفرشون بالای سرمون وایستاده بودن ..
هیچ کاری نمیکردن فقط داشتن نگاه میکردن ..
بعد از اینکه مدتی بهمون خیره شدن بسمت دیگه دریاچه رفتن ..
مدتی گذشت ...
حالم دیگه کم کم داشت بهتر میشد ..
صدایی نمیومد .
دریاچه باز هم آروم شده بود !
یعنی اونها کجا رفته بودن دیگه سستی دست و پاهامون خوب شده بود .
آروم از روی زمین بلند شدم ..
روزبه گفت :
-بلند شم ؟
گفتم آره بلند شین بریم تا نیومدن ..
در همین موقع بود که ماهان گفت :
-سینا دیدی بهمون خیره شده بودن ؟ دیدی چون تکون نخوردیم کاری بهمون نداشتن ؟
گفتم : خب !
ماهان ادامه داد :
-خب بریم تو سفینه ببینیم چه خبره .. درش که بازه نگاه کن !
روزبه گفت :
-چی ؟ دیوونه شدی ؟ بریم بطرف مرگ !!!
ماهان نگاهی معنادار به روزبه انداخت و گفت :
-ببخشیدااااااااا جنابعالی بهترم نیستیا !!
در اون لحظه رو به هردو کردم و گفتم :
-بچه ها نکنه جای اصلی آدم فضایی ها اینجاست ؟ نکنه راه خروج از اینجا , با سوار شدن توی سفینه امکانپذیر باشه ..
ماهان گفت :
-آره همینه حتما میشه بریم بریم تا نیومدن ..
لحظه ای مکث کردمو گفتم :
-ولی بقیه چی ؟ این بی انصافیه ..
روزبه گفت :
-چی میگی پسر ! یعنی اونهمه آدم برن تو سفینه ؟ مگه اینا احمقن !! عقل کل هستنا ! تازه شایدم ما رو هم ببینن حالا ما بریم امتحان کنیم !
تا اینکه فکری به مغزم رسید و گفتم :
-بچه ها شما برین من میرم بهشون میگم ..
بهشون میگم که ما امتحانی در حال رفتن هستیم ..
به یکی از دانشمندا میگم جایی پنهان شن ما رو ببینن اگه از اینجا با موفقیت رفتیم لابد بالاخره جایی رفتیم دیگه حتی اگه محل دیگه ای پیاده شیم ولی لااقل بهشون خبر دادیم و اونها دیگه نگرانمون نیستن .....
روزبه گفت :
-پس ما گوشه ای پنهان میشیم تا بیای ولی بدون تو سوار نمیشیم ..
من نتونستم قانعشون کنم که برن پس با عجله بسمت بالای غار رفتم ...