- آسمونی
- مجله اینترنتی
- فرهنگ و تاریخ
- شعر و ترانه
- شعر خواندنی در طلب یار

شعر خواندنی در طلب یار
در طلب یار
مست از باده دوشم میخوا ره خاموشم پندی نرود در گوشم غم شده تن پوشم
این غم از وصل دگر به مرا خون جگر به تا خون جگر نوشم و در وصل تو کوشم
گله هرگز نکنم که بری دل و هوشم
به هرکوی به هر سال و به هرروز زاده شدم ای آرامی دلها به تو دلداده شدم
دل به کناری، خاک ره چون تو نگاری گشتم و برخاستم چو غباری افتاده شدم
مشتی از این خاک بر تخت مطلا نفروشم
بردی دل و هوشم همه در وصل تو کوشم ای در طلبت تلخی هجران شده نوشم
وعده دیدار ترسم به قیامت ببرم زین سبب به خموشی هم در جوش و خروشم
غیر از آن باده عشقت هرگز نه نیوشم
یار اگر در پس پرده اسرار نهانست هاله پرتو ذاتش پیوسته عیانست
حمد و ثنا بر لطف خدا زین بخت نکو در سایه او هستم و از دیده نهانست
به ارادت چو مریدان حلقه به گوشم
به هردل از آن ماه منیر آمده نوری روشن از شعشعه عشق است و صبوری
حرف دل به که گویم نشانت زکه جویم زانکه نایی به نظر چون از هاله نوری
در طلب وصل تو هی در جوش و خروشم
من به اسیری در حلقه عشق آزاده شدم در طلبت بر دادن جان آماده شدم
فاش گویم که من در دادن جان و سر و تن مشتاق تر و آماده تر از آماده شدم
فخرجان باختن بر همه عالم بفروشم
عشق حبیب نه فقط با آه و فغانست گره بند عهدش چو خیل منتظرانست
درکوچه وبازار سخن از وصف تو گوید عمری دلخوش ازآنست که بی نام ونشان است
در خلوت دل گفت این راز آهسته به گوشم
اختصاصی پورتال آسمونی
شعر از: حبیب شکوری