- آسمونی
- مجله اینترنتی
- فیلم و سینما
- نقد فیلم
- نقد فیلم سعادت (Bliss2021)

نقد فیلم سعادت (Bliss2021)
1400/05/26
گویا هدف از ساخت فیلم هنوز مشخص نشده، زیرا وقتی که نتوانستم موضوع فیلم را دریابم به سراغ سرچ اینترنتی رفتم ولی با حرف های تکراری و بعضا ضد و نقیض مواجه شدم. دنیای فیلم هیچ پس زمینه ی ذهنی به مخاطب ارائه نمیدهد. همه چیز در لحظه اتفاق می افتد که البته این را نباید به پای تعریف گذاشت. در فیلم های اکشن این امر پذیرفتنی است اما در فیلمی مثل این، که گویا کارگردان سعی دارد مفاهیم عمیقی از زندگی بشر را به تصویر بکشد، اصلا خوشایند نیست.
در ابتدا کارمندی را می بینیم که اهمیتی به کارش نمی دهد و سرگرم کشیدن نقاشی است. نقاشی هایی که از جایی درون ذهنش نشات می گیرد و مدام تکرار می شود. او فقط به تماس دخترش پاسخ می دهد. در این سکانس میبینیم که او به جای رفتن به اتاق رییسش در حال پیگیری تجدید نسخه ی پزشک می باشد. همه ی این ها باید در آینده برداشت شود اما چنین اتفاقی نمی افتد، در واقع هیچ استفاده ای از این که ما را معطل نگه داشته تا به داروخانه زنگ بزند نمی شود. او به اتاق رییس می رود، رییسش او را اخراج می کند، «گرگ »در حال برخاستن او را هل می دهد، رییس بعد از برخورد سرش با لبه ی میز، می میرد. حالا «گرگ »با همه ی حواس پرتی اش او را هوشمندانه پنهان می کندکه باز هم این کاراکتر «گرگ »نیست ،بلکه فیلم ساز جسد را پشت پنجره قرار می دهد تا به مرحله ی بعدی داستانش برسد. در واقع تمام حرکات «گرگ» و در ادامه «ایزابل» به شدت تصنعی است.
زیرا برای کاراکتر آن ها طراحی نشده و فقط به طور مکانیکی برای پیشبرد داستان انجام می شود. «گرگ »که برای اولین و آخرین بار در فیلم از خودش هوشمندی نشان می دهد به کافه ای رو به روی ساختمان محل کارش می رود در آن جا، مثل همهی فیلم ها، زنی نشسته که با حرف هایش وعده ی یک فیلم عمیق و معناگرا می دهد که قرار است متافیزیک را به تصویر بکشد و مخاطب را در چالش این که سعادت واقعی چیست غرق کند. اما متاسفانه باید ناامیدتان کنم و بگویم این اتفاق در نطفه خفه می شود و در باقی فیلم اثری از آن نمی بینیم.
بگذریم، این دو به پیشنهاد زن کریستال هایی به رنگ زرد می خورند و راهی می شوند. در ابتدا در زمین اسکیت خوشگذرانی می کنند، پلیس آن ها را دستگیر می کند. در صحنه ای گرگ و ایزابل کنار خیابان ایستاده اند اما در واقع ولگردهایی هستند که در حال تماشای آن دو، در حالی که سوار ماشین پلیسند، هستند. که خود کارگردان هم نمی داند دقیقا برای چه هدفی این صحنه را در فیلمش گنجانده. بعدا که آزاد می شوند پول خرید ساندویچ ندارند. این می ماند تا جایی در اواخر فیلم که بالاخره از آن استفاده می کنند و گرگ میگوید: زندگی همینجوری قشنگه یه لحظه خوشی، یه لحظه پول نداری!!
آن دو سپس وارد دنیای مرتب و منظمی می شوند که هیچ ناراحتی ندارند. آدم های ثروتمند و تحصیل کرده. در آن جا ما متوجه می شویم که ایزابل دکتری است که با اختراع دستگاهی می خواهد فرق بین زندگی نکبت بار با زندگی مرفه را نشان دهد. هدفش هم این است که با نشان دادن خوبی، قدر بدی را بدانیم! دقیقا نمی دانم، اما شاید هدف فیلم ساز این است که بگوید زندگی با رفاه گرچه خوب است ولی لذت و اوج و فرودی ندارد. که البته ما در زندگی مرفه ایزابل چیز بدی ندیدیم که باعث دلزدگیمان شود. به هر حال... انقدر از این دنیا به آن دنیا می روند تا در دنیای عادی پلیس محاصره شان می کند و باید هم می کرد چون فیلم بالاخره باید تمام می شد، بعد از گفتن دیالوگ های باسمه ای ایزابل به دنیای خودش می رود و گرگ در همان جا باقی می ماند. این میان دختر و پسری هم هستند که ظاهرا فرزندان گرگند. دختر مدام پیگیر پدرش است، اما پسر، معلوم نیست به چه علت مدام از پدرش فاصله میگیرد.
صحبت کردن راجع به مفاهیم عمیق انسانی بسیار سخت است، چه برسد به این که بخواهیم در قالب فیلمنامه به آن برسیم. متاسفانه این فیلم با همه ی تلاشش، انقدر مخاطب را سردرگم کرده بود که نتواست او را به جایی که دلخواهش بود، برساند.