
سکوت پرستو – قسمت سوم
سکوت پرستو – قسمت سوم
نویسنده: لیلا شاهپوری
نشر اختصاصی: پورتال آسمونی
شب بود .
هیچوقت یادم نمی رود, تا صبح به این پهلو و آن پهلو می خوابیدم ولی مگر می توانستم بخوابم .
خودم را آنجا می دیدم در جزایر مختلف و گشت و گذار در همه جاهایی را که سالها بود دوست داشتم بروم .
قبلا با خانواده ام به ترکیه , مالزی و حتی چین رفته بودم . قدم زدن روی دیوار چین برایم جذاب بود ولی باز آن آسمان , آسمانی نبود که دوست داشته باشم .
آن زمان 19 سالم بود .
انگار دنیای من آنجا بود , تمام آرزوها و همینطور سرنوشت ...
ای کاش تمام رؤیاهایم را همین جا در ایران نگه میداشتم و هیچگاه پایم به آنجا و به آن کشور نمی رسید .
صبح روز بعد , شیرین دوان دوان به منزلمان آمد .
من شب قبلش خبر را داده بودم .
وقتی مرا دید جیغی از خوشحالی کشید که اگر کسی اتفاقی وارد میشد مطمئن بود که شیرین قرار است به سفر برود .
شیرین تمام آرزوهای مرا می دانست .
تمام لحظه های زندگیم و سختی کشیدن هایم در مورد کلاس رفتن و یاد گرفتن آن و تمرین حل کردن هایم بدور از مادرم .
اگر بگویم تا ظهر من و شیرین می گفتیم و می خندیدیم اغراق نکرده ام .
3 آذر ماه قرار بود با افرادی که انتخاب شده بودند پرواز داشته باشیم .
پدرم دو سال قبلش هم در نمایشگاه فرش ارمنستان حضور داشت .
چه روزهای خوبی بود , ای کاش زمان در همان روزها می ایستاد و من همچنان در اوج شادی و خوشحالی می ماندم .
برای رسیدن به آرزویم آنچنان هنرمندانه نقشه کشیده بودم که قابل تصور نبود .
اگر آن ذهن زیبایم را برای کشف یک سیاره بکار می بردم حتما جواب میداد.
دو سه روز بعد از خبر رفتنم , به یک کلاس معروف آشپزی در تجریش رفتم که بسیار شناخته شده بود ولی این بار با اجازه مادرم .
مادرم با تعجب می گفت :
- حالا این همه کلاس .. تو رو چه به آشپزی !!!
و من که منتظر سوال مادرم بودم گفتم :
آخه می دونی مامان جونم ! چون می خوام برم کره , از غذاهای اونجا میتونم عکس بگیرم و بموقعش ازش استفاده میکنم .اصلا شاید یه آشپز کره ای همینجا گرفتم و یه رستوران کوچولو زدم !
مادرم در آن لحظه خنده ای از ته دلش کرد و گفت:
- تو رو خدا این چیزها رو واسه بابات نگو ! مطمئنم بخاطر توی یکی یکدونه هر کاری بگی میکنه !!
مادرم درست می گفت , پدرم همیشه به کارهایم احترام گذاشته و همه چیزهایی را که خواسته بودم برایم فراهم کرده بود .
ولی من با رفتن به کلاس آشپزی نقشه ای داشتم . آنهم چه نقشه ای !! انگار می خواهم به جنگ بروم ! یا جایی را کشف کنم !
در حقیقت گروه موزیک مورد علاقه ام " سایه درخشان " اکثر روزها برای صرف غذا به رستورانی کوچک در " اینچئون " می روند .
اینچئون شهری بندری , تجاری و بزرگ است که بیش از 2 میلیون نفر جمعیت دارد و یکی از مهمترین شهرهای بندری در کره جنوبی می باشد .
آنها دو سالی میشود که در آنجا ساکن شده اند و تمام کارهای مربوط به آلبوم شان را در اینچئون انجام می دهند .
من اطلاعات زیادی در مورد آنها داشتم , از رستوران مورد علاقه شان تا جایی که لباس و کلیه مایحتاج شان را تهیه می کردند را می دانستم و این قضیه مربوط به دو یا سه ماه نمیشد , من چهار سال تمام از راه های مختلف آنها را در هر مکانی پیدا میکردم.
این تمام اطلاعاتم نبود .
من یک دوست کره ای هم داشتم , این اتفاق مربوط میشد به دو سال و نیم پیش .
وقتی درمورد رستوران در اینچئون شنیدم بالاخره از طریق اینترنت توانستم وب سایت آن رستوران یعنی " غذای رؤیایی " را پیدا کنم و پس از مدتی از طریق ایمیل و کامنت گذاشتن هایم با دختری که هم در رستوران کار میکرد و هم کارش بروز کردن سایت
بود آشنا شدم .
"شومی" دختری 21 ساله بود که چندسالی بخاطر موقعیت خانواده اش در رستوران مشغول بکار بود .
سه هفته فرصت داشتم و باید کلاس هایم را برنامه ریزی میکردم .
از کلاس آشپزی گرفته تا کلاس کره ای و .....
آن روزهای پر از هیجان زود گذشتند ..............
شب قبل از رفتنمان , مادرم خانواده عمه نسرین را دعوت کرده بود .
هیچوقت حرف های شیرین را در آن شب فراموش نمیکنم ...
-پرستو جون ! یه چیزی میخوام بهت بگم ولی قول بده ناراحت نشی ها !!
من شیرین را خیلی خوب می شناسم او دختری دوست داشتنی و با محبت است , با اینکه الان که در حال نوشتن خاطرات سال گذشته ام هستم , او دیگر در ایران نیست.
شیرین سه ماه پیش با یکی از اقوام دور پدرش ازدواج کرد .
همسرش که یک دندانپزشک است چندسالی بود که در آلمان اقامت داشت , بنابراین او بهمراه همسرش رفت و من تنها ماندم .
موقعی که به آلمان رفت تنهائی را بیشتر احساس میکردم .
از آن روزی که از کره برگشته بودم رفتارم تغییر کرده بود .
نه تنها مادرم , بلکه پدرم و پرهام هم متوجه شده بودند .
ولی هیچوقت نتوانستم چیزی بگویم و فقط سکوت بود و جواب هایی که باعث نگرانی آنها نشود.
شهاب پسر عمه ام در تمام این مدت خواستار ازدواج با من بود ولی هر بار بهانه ای می آوردم و ..................
گاهی دوستان پدرم هم برای پسرانشان خواستگاری میکردند ولی هر بار بهانه و باز ...
شب قبل از رفتن به کره بود که .....
پایان قسمت سوم
< مشاهده قسمت چهارم مشاهده قسمت دوم >