
سکوت پرستو – قسمت دوم
سکوت پرستو – قسمت دوم
نویسنده: لیلا شاهپوری
نشر اختصاصی: پورتال آسمونی
فصل پاییز بود .
اوایل آبان ماه بود که با شیرین از کلاس شنا بر می گشتم .
من و شیرین با اینکه فامیل بودیم , قبلا مثل غریبه ها سالی یکی دوبار همدیگر را در عروسی یا مهمانی های فامیلی می دیدیم و لبخندی عادی می زدیم و گذر می کردیم .
از وقتی که در یک رشته و یک دانشگاه رفتیم , فهمیدم که شیرین با تمام دخترهای فامیل فرق می کند و او هم همین نظر و لطف را نسبت به من دارد .
منزل عمه نسرین یک خیابان با ما فاصله داشت , بعد از اینکه شیرین به سمت منزل رفت , ماشین پدرم را دیدم که به سمت پارکینگ میرفت.
قدم هایم را تندتر کردم تا در پارکینگ او را ببینم .
-سلام بابا !
-سلام پرستو ! کجا بودی ؟
-با شیرین رفته بودم شنا , چرا زود برگشتی ؟
-باید یه سری مدارک بردارم .
بعد از اینکه وارد آسانسور شدیم رو به پدرم کردم و پرسیدم :
مدرک چی بابایی؟
-والله یک ساعت پیش تماس گرفتن که برای نمایشگاه خودم رو آماده کنم و یه سری مدارک هم لازمه .
بعد از باز شدن در آسانسور به داخل خانه رفتیم .
مادر هم با دیدن پدرم با تعجب گفت :
-با هم اومدین ؟
-نه مامانی ! بابا اومده یه سری مدارک برداره .
پدرم که متوجه کنجکاوی من و مادرم شده بود گفت :
-قراره بریم کره جنوبی واسه نمایشگاه فرش , با من هم تماس گرفتن تا مدارکم رو بفرستم . پاسپورت پرهام رو هم احتیاج دارم .
چیزی نمی توانستم بگویم زیرا در آن لحظه در شوک بودم که ناگهان پریدم و گفتم:
-بابا ! بابا جون ! میشه من هم بیام ؟؟
هنوز پدرم چیزی نگفته بود که مادرم با تعجب گفت :
-چی ؟ مگه داری میری مسافرت ؟؟ باشه یه وقت دیگه .
با عجله گفتم :
-آخه بابا , من ............ راستش من زبان بلدم .
پدرم لبخندی زد و گفت :
-قربونت برم , خیلی دوست دارم ببرمت ولی پرهام هم زبان انگلیسی بلده .
بالاخره گفتم :
-نه نه ! من منظورم اینه که من زبان کره ای بلدم .
پدر و مادرم هاج و واج به من خیره شده بودند که مادرم با کنایه گفت :
-به به ! چشم دلم روشن ! کی رفتی یه آموزشگاه دیگه که ما خبر نداشتیم ؟؟؟
باید به هر نحوی شده پدرم را راضی میکردم .
پدرم پاسپورت خودش و پرهام را گرفت و رفت .
مادرم چپ چپی نگاهی به من انداخت و گفت :
-آفرین آفرین !!! از تو دیگه انتظار نداشتم , اگه پرهام از این کارها میکرد برام عادیبود ولی تو !!!!!!!!!!!!!!!
کمی خجالت زده بودم و نباید با عجله در مورد کلاس چیزی می گفتم .
حالا کار خراب تر شده بود .
شب شده بود و منتظر بودم تا پدرم بیاید .
ساعت 9 شب بود . چه ساعتی ؟؟ چه لحظه ای ؟؟
ساعت 9 شب شده بود که پدرم با پرهام وارد شدند .
پرهام رو به من کرد و گفت : چشم دلت روشن خانم خانما !!!
مطمئن بودم که منظورش کلاسی بود که بدون اطلاع آنها می رفتم .
مشغول سالاد درست کردن بودم تا کمی از پدرم دور باشم .
صدای پدر و مادرم از پذیرایی می آمد ولی خیلی واضح نبود تا اینکه...
-پرستو ! برو بابات باهات کار داره .
مادرم با لبخند چاقو را از من گرفت تا کاهوهای بیچاره ای را که ریز ریز کرده بودم را نجات دهد .
با ترس کنار پدرم نشستم .
با اینکه مطمئن بودم پدرم به من چیزی نخواهد گفت ولی این اولین باری بود که بدون اجازه آنها جایی می رفتم .
-پرستو !
خجالت زده گفتم : آخه بابا جون ..
پدرم حرفم را قطع کرد و گفت :
-دختر جون اجازه بده حرفم رو بزنم .........
سرم را پایین آوردم تا پدرم مرا مورد سرزنش قرار دهد.
ولی ....
-بجای پرهام تو بامن میای .
سرم را بلند کردم و با تعجب گفتم :
-چی گفتی بابا جون ؟؟!!! من بیام ؟
پدرم که می دانست من تا چه اندازه کره جنوبی را دوست دارم گفت :
-چیه ؟ چی شد ؟ اگر تمایل نداری و پشیمون شدی ..........
در آن لحظه حرف پدرم را قطع کردم و بغلش کرده و گفتم :
-بابا جونم خیلی دوست دارم ...... بابایی جونم ...باورم نمیشه یعنی من ......
پرهام جلوتر آمد و گفت :
-چه شود !! مگه داری میری نیویورک ! داری میری کره .. شنیدی .. همین بغله.
ولی من به این حرفهای پرهام هیچ توجه ای نداشتم .
فقط و فقط خودم را آنجا می دیدم و .....
پایان قسمت دوم
< مشاهده قسمت سوم مشاهده قسمت اول >