- آسمونی
- مجله اینترنتی
- فرهنگ و تاریخ
- داستان بلند
- راز گورستان مخفی – قسمت هشتم
راز گورستان مخفی – قسمت هشتم
خوب به دوروبرم با دقت بیشتری نگاه کردم و این بار سرم را بلند کردم و مطمئن شدم که درست حدس زده ام.
این همه جا و این همه درخت , یعنی باید می اومدم درست زیر چنین درختی !!!!!!!!
درخت قدیمی روستا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دوباره نگاه کردم , تنه ی قوی و تنومند درخت نشان دهنده ی قدمت طولانی مدت آن بود.
نمی دونستم اسم این درخت چیه و نشده بود که در موردش از بابابزرگ چیزی بپرسم .
هنوز داشت بارون میومد و من که کمی خیس شده بودم و احساس سرما میکردم , تصمیم گرفتم تو بارون شدید به سمت خونه برم .
هم سرما و هم ترس باعث شده بودن که دیگه کم کم صدای آروم دندون هام رو بشنوم .
حالا باد داشت لحظه به لحظه شدیدتر میشد .
ناگهان چشمم به کمی آنطرف تر افتاد , به پوششی از علف های زرد و خیس که با هر وزش بادی چیزی رو نمایان میکرد و توی وزش باد و بارش شدید بارون دیدنش کمی سخت بود.
همون چاه قدیمی با دورچینی از سنگ های شکسته و فرسوده .
با چیزی که تو عکس دیده بودم خیلی فرق داشت ولی خودش بود .
یهو با دیدن چاه شروع به دویدن کردم , فقط می دویدم انگار در اون لحظه پاهام قدرتی نداشتن.
از راه دور فقط خونه رو نگاه میکردم ولی انگار راه تمومی نداشت .
جرأت نمی کردم پشت سرم رو نگاه کنم , چون احساس می کردم هر لحظه ممکنه کسی رو پشت سرم ببینم.
بنابراین فقط می دویدم . تازه در اون لحظه یه بار هم پام به شدت به سنگی خورد و کم مونده بود زمین بخورم.
سرم پایین بود و جاده گل آلود رو نگاه میکردم که یه شیء سیاه رنگ اومد جلو چشمم........
-هووووووووووووووووووووووووو کجا رو نگاه میکنی !!
جلو دهنم رو گرفتم تا جیغ نزنم , رضا بود که با چتر اومده بود دنبالم .
-دلم رو ترکوندی نزدیک بود لبه چتر بره تو چشمم .....
اون لحظه که با دیدن رضا خیلی حالم بهتر شده بود الکی الکی شروع کرده بودم به غر زدن ..........
-بیچاره اگر مامان ندیده بودت که اومدی سمت مزرعه که تا حالا موش آب کشیده شده بودی !
در اون لحظه هیچوقت باور نمی کردم که با دیدن رضا تا این اندازه خوشحال بشم .
بابابزرگ رو ایوون وایستاده بود و همین که من و رضا رو دید خوشحال شد .
با دیدن لبخندش شرمندگی من بیشتر شده بود از اینکه اون رو به یاد خاطرات پوشیده شده ی توی صندوق قدیمی انداختم .
-بابابزرگ برو تو سرما میخوری ها....
هنوز می خواستم حرفمو ادامه بدم که گفت :
-ببین کی به کی میگه سرما میخوری , خودت چی که سر تا پات خیس شده !!!!!!
بابابزرگ راست میگفت دقیقا سر تا پام خیس شده بود .
عصر بود که تازه عطسه کردن های من هم زیادتر شده بود مامان با عصبانیت بهم نگاه میکرد.
نمی دونستم ناراحتیش بخاطر خیس شدنم تو بارون بود یا اینکه بدون اجازه رفته بودم سراغ وسائل بابابزرگ؟
در ضمن بابا هم هنوز باهام یه کلمه حرف نزده بود یه جورایی باهام سرسنگین بود.
طبق معمول بعد از شام بابابزرگ زودتر از همه رفت و خوابید من هم تا مامان ظرف ها رو بشوره رفتم کنار بابا نشستم تا یه جورایی ازش دلجوئی کنم .
رضا داشت فوتبال نگاه میکرد و حواسش شش دونگ به تلویزیون بود .
بابا مشغول خوندن روزنامه بود احساس کردم یه جوری وانمود کرده انگار که من رو ندیده .....
-بابا !
-جونم .
-باور کنید قصد نداشتم باعث ناراحتی تون بشم ....
بابام که انگار منتظر این حرف من بود روزنامه رو گوشه ای گذاشت و گفت :
-تو باعث دلگیری من نشدی ولی بابابزرگ چرا! تو می دونی که عمه خانم تنها خواهر بابابزرگه و این قهر چندساله اونو داغون کرده .
از اینکه بابا اینجوری باهام صحبت کرده بود شرمنده تر شده بودم .
پس از یه سکوت کوتاه گفتم :
خب منم بخاطر همین خودم رفتم تا عکس های قدیمی رو به تنهائی نگاه کنم . من اصلا متوجه بابابزرگ نشده بودم.
بابا با نگاهی دقیق تر به من گفت :ولی یه چیزی بهت بگم , بابابزرگ از تو دلگیر نیست به هیچ وجه , فقط...
بعد از کمی سکوت ادامه داد : آخه همه چیز رو نمیشه گفت من میدونم که بابام سالهاست با خودش و گذشته اش تو خلوت خودش درگیره و بروز نمیده ولی حالا که ما می تونیم بهتره که اون رو به یاد گذشته نندازیم .
فقط صدای گزارشگر تلویزیون بود که به گوش می رسید و من و بابا سکوت کرده بودیم .......
موقع خواب از یک طرف به یاد حرف های بابا بودم و از طرفی دیگه به یاد چاه و درخت قدیمی ..
صبح زود با صدائی از خواب بیدار شدم , صدائی غریبه و ...........
از رختخواب اومدم بیرون و بعد از عوض کردن لباس هام رفتم بیرون که مردی میانسال با ته ریشی که سن و سالش نشون میداد از دوستان بابابزرگ باید باشه رو دیدم .
-سلام .
-سلام دخترم شما باید سارا خانم باشی درسته !
-بله ! حالتون چطوره ؟
-شرمنده دخترم , حتما با سرو صدای من بیدار شدی ؟
مامان که متوجه سردرگمی من شده بود گفت : سارا ایشون پدر آقای رفیعی هستن ..
من که هیچوقت پدر آقای رفیعی ( حاج مراد علی ) رو ندیده بودم با خوشحالی گفتم :
-حال شما ! خوب هستید ؟ خیلی خوشحالم می بینمتون .
-سلامت بمونی دخترم پیر شی الهی .
بعد رو به بابابزرگ کرد و گفت :
بعد از صبحانه می بینمت , ببینیم چی کار باید بکنیم ؟
من که هنوز مات و مبهوت به همه نگاه میکردم رو به مامان گفتم :
-چیزی شده ؟
مامان یه آهی کشید و گفت :
-آره . مثل اینکه درخت بزرگ و قدیمی ده شکسته و افتاده ...........