- آسمونی
- مجله اینترنتی
- فیلم و سینما
- نقد فیلم
- نگاهی به سرزمین کوچ گردها( آواره ها)
نگاهی به سرزمین کوچ گردها( آواره ها)
اختصاصی آسمونی نقد از چکاوک شیرازی
پیرنگ اصلی این فیلم داستان زندگی زنی است که بعد از مرگ همسرش به قول ما سر به بیابان می گذارد. فیلمی کاملا شخصیت محور که هر لحظه اش اتفاق بزرگی در روح انسان رقم می زند.
در اثرهای ماندگار همیشه روزی خاص یا اتفاقی باستانی یا چیزی که در خاطره ی جمعی افراد یک جامعه وجود دارد، مد نظر قرار داده می شود و از آن به بهترین نحو استفاده می کنند. در سرزمین کوچ گردها، مدام المان های سال نو و کریسمس را می بینیم و می شنویم. از موسیقی ای مربوط به کریسمس که زن زیر لب زمزمه می کند تا جشنی که در تنهایی به مناسبت سال نو می گیردو این ها همه برای ما یادآور این است که روزگار نو می شود و این کاملا با سبک زندگی زن ( فرن) مطابقت دارد. شاید در نگاه اول او به قول یکی از شاگردهایش که اتفاقی یکدیگر را می بینند بی خانمان باشد، اما در این سبکی از زندگی که انتخاب کرده، همه چیز مدام برایش نو می شود. حتی همان رفقای مانند خودش که مدتی را با هم سپری می کنند و بعد از یکدیگر جدا می شوند و به راه خود می روند، اما پس از مدتی دوباره و کاملا تصادفی همدیگر را می بینند و دوباره مدت کوتاه کنار یکدیگر هستند و این دقیقا مانند نو شدن سال است که همیشگی ست اما هر بار تازه است.
چیزی که در تمام متن فیلم موج می زد تفاوت بین یکجانشینی با کوچ گردی بود که هر کدام یک روی سکه هستند. می توان با خانواده ای در یک خانه بود وصاحب شغل مشخصی بود که همه این ها به انسان دلگرمی می دهد و به نوعی آینده او را تضمین می کند. اما آن سوی سکه شاید نه خانه و نه خانواده و نه حتی شغلی دائمی در کار باشد اما تجربه هایی دیگر وجود خواهند داشت که به کل زندگی می ارزند. همان چیزهایی که پیرزنی که مبتلا به سرطان بود برای فرن تعریف می کرد، از تجربیاتش در دل طبیعت و احساسش در مورد این که چگونه با طبیعت یکی می شده که هرگز در چاردیواری خانه نمی توان چنین چیزی را تجربه کرد. از همه مهم تر عادت به دل نسپردن و تعلق نداشتن به همه چیز است. در ابتدا دیدیم که فرن چطور به وسایلی که به یادگار از دیگران باقی مانده علاقه دارد و از آنها نگهداری می کند اما در آخر او همه چیز را به دیگران می دهد و با فراغ بال و بدون ذره ای وابستگی به راهش ادامه می دهد و این چیزی است که هدیه ی هنر سینما به ماست زیرا شاید ته دل ما برای این همه رهایی غنج بزند اما جرات دل بریدن از وابستگی هایمان را نداریم و این فیلم، برای دقایقی این لذت را به ما هدیه داد و شاید برای اولین بار مفهوم جادوی سینما را حس کردم.
هر کدام از آدم هایی که این سبک زندگی را برای خودشان انتخاب کرده بودند در واقع داشتند از چیزی در گذشته فرار می کردند اما رهایی و دل کندن کم کم آن ها را آموخته کرده بود که بتوانند با درد هایشان کنار بیایند که شاید اگر می ماندند آدم های دیگری می شدند زیرا قبل از این که هر کدامشان راجع به گذشته صحبت کنند آن ها را انسان هایی با درونی شاد و آرام تصور می کردیم اما وقتی که از خود و زندگیشان می گفتند تازه میفهمیدیم که چه غم ها و مشکلات بزرگی را تحمل کرده اند و باز جادوی سینما دست به کار می شود و این حسرت را در دل بیننده می کارد که کاش می شد رها کرد و رفت.