- آسمونی
- مجله اینترنتی
- دین و اندیشه
- اسلام
- کرامات حضرت ابوالفضل (ع)

کرامات حضرت ابوالفضل (ع)

حتما شما تا به حال در مورد کرامات حضرت ابوالفضل (ع) شنیده اید. آسمونی در این بخش تعدادی از کرامات حضرت ابوالفضل (ع) را بیان می کند. دعوت می کنیم تا پایان همراهمان باشید.
کرامات حضرت ابوالفضل (ع)
مصیبت وارده
حضرت حجة الاسلام والمسلین حاج آقای نمازی منبری معروف اصفهان از قول صدیق شریفشان فرمود: دو چیز در حرم دیدم ، یکی : در صحن آقا حضرت قمر بنی هاشم علیهالسلام و آن در شب جمعه ای بود که من و عِدّه دیگری مشغول کار بودیم ، دیدم یک دسته پرنده که مثل مرغابی بودند آمدند دور گنبد امام حسین علیهالسلام و دور گنبد حضرت اباالفضل علیهالسلام دور زدند مثل اینکه می خواستند تعظیم کنند سر فرود آوردند و رفتند، ما دست از کار کشیدیم و به این صحنه نگاه می کردیم .
دوم : شب که آمدیم حرم آقا اباالفضل علیهالسلام ، جوانی را مشاهده کردیم که به مرض روانی مبتلا بود و سه چهار نفر هم از عهده او برنمی آمدند، و با زنجیر پایش را به ضریح بسته بودند.
زیارت و کارهایمان را کردیم و به منزل رفتیم و صبح آمدیم که زیارت کنیم و به کار مشغول شویم دیدیم این جوانی که هیچکس از عهده او بر نمی آمد، آرام شده ، ولی زنجیر هنوز به پایش بسته است ، اما طرف دیگر زنجیر که به ضریح بسته بود باز شده است .
خادم زنجیر را هم از پایش باز کرد، و زوار نیز به جوان پول می دادند.
به پدرش گفتیم : فرزند شما چه مرضی داشت ؟!
پدرش گفت : این فرزند یک قسم نا حق به حضرت خورده بود، و از آن ساعت حواس پرتی پیدا کرد، هر جا هم که بردیم نتیجه ای نگرفتیم ، آوردیمش اینجا و متوسل به حضرت ابوالفضل علیهالسلام شدیم خلاصه حضرت شفایش دادند.
فردا شب هم که او را دیدیم داشت وضو می گرفت که به حرم آقا حضرت امام حسین علیهالسلام برود.

فقط روضه ابوالفضل
حضرت حجة الاسلام والمسلین حاج آقای نمازی از قول حاج آقای مولانا از مداحین بااخلاص اصفهان نقل فرمودند: هر سال ایام عاشورا برای تبلیغ به آبادان می رفتیم ، یکسال یک آقا سیدی که ظاهراً اهل گلپایگان یا از شهر دیگری بود، با ما همراه شد، تا اینکه دهه محرم تمام و وقت رفتن گردید، دیدم خیلی ناراحت است .
رفتم جلو و گفتم : آقا سید چرا ناراحتی ؟! گفت : حقیقتش ما ایّام محرم توی شهرمان روضه خوانی داشتیم ، ولی امورات ما نمی گذشت ، امسال خانواده به ما پیشنهاد دادند که به خوزستان بیایم تا شاید بتوانم از طریق تبلیغ در شهرستان دیگر وضعمان را تغییر دهیم .
اینجا هم چیزی برایمان نداشت و دست خالی دارم برمی گردم و نمی دانم جواب زن و بچّه هایم را چه بدهم .
آقایی که مسئول کار ما بود، فرمود: بلیط برایتان می گیرم و یک مقدار هم پول دادند، امّا این جواب کار را نمی داد، آقا سید ناراحت و سر در گریبان بود، که یک وقت یک سید عربی آمد و به او فرمود: آیا روضه می خوانی ؟ گفت : بله ، ولی بلیط برگشت دارم .
فرمود: بلیطت را عوض می کنیم ، گفت : دست شما درد نکند. در این هنگام سید عرب دست او را گرفت و برد.
بقیه داستان را از زبان خودش نقل میکنم : گفت :
مرا از این طرف شط به طرف دیگر شط برد، و از روی پل کوچکی عبور کردیم به نخلستان رسیدیم ، مرا وارد یک حسینیّه بزرگی کردند که جمعیّت زیادی در آنجا آمده بودند، و آقا سیدی هم برای آنها نماز می خواند، و همه افراد آنجا سید بودند و به من گفتند: فقط روضه اباالفضل علیهالسلام را بخوان ، من هم صبح و ظهر و شب برای اینها روضه حضرت اباالفضل می خواندم ، تا اینکه دهه تمام شد.
وقتی که می خواستم بیایم ، جعبه ای با یک بسته پارچه برایم آوردند. و بعد فرمودند: این ها نذر آقا اباالفضل ع است و کلیدش را هم به من دادند، من با خودم گفتم : شاید مثلاً 100 تومان یا 200 تومان است ، ولی وقتی باز کردم ، دیدم جعبه پر از پول است . امّا به من گفتند: اینجا همین یک دفعه بود، دیگه اینجا را پیدا نمی کنی ، این دو تا بقچه را هم ببر برای دو تا دخترهایت که خانمت گفته بود: برای دخترهایمان چیز می خواهیم .
بعد که به منزل آمدم ، خانمم به من گفت : همان آقایی که بقچه ها و پولها را به تو داده بودند به من گفته بودند: مَرْدَتْ را این طرف و آن طرف نفرست ما خودمان کارتان را سر و سامان می دهیم .
هم اکنون این آقا وضع زندگانیش عالی است .

زوار ما را گرامی دار
مداح بااخلاص اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام حضرت حاج آقا محمد خبازی معروف به مولانا فرمود: یکی از این سالها که کربلا رفتم ایام عاشورا و تاسوعا بود. عربها عادتشان این است که ایام عاشورا در کربلا عزاداری کنند و از نجف هم برای شرکت در عزا به کربلا می آیند، ولی آنان در موقع 28 صفر در نجف عزاداری می کنند و از کربلا هم برای عزاداری به نجف می روند.
صبح بیست و هفتم صفر از نجف به کربلا آمدم و چون خسته شده بودم به حسینیه رفتم و در آنجا خوابیدم ، بعد از ظهر که به زیارت حضرت اباالفضل علیهالسلام و زیارت امام حسین علیهالسلام مشرف شدم ، دیدم خلوت است حتی خدام هم نیستند و مردم کم رفت و آمد می کنند، گفتم : پس مردم کجا رفتند. گفتند: امشب شب بیست هشتم صفر است اکثر مردم از کربلا به نجف می روند و در عزاداری پیغمبر ص و امام حسن علیهالسلام شرکت می کنند.
من خیلی ناراحت شدم ، به حرم حضرت اباالفضل علیهالسلام آمدم و عرض کردم : آقا من از عادت عربها خبر نداشتم و به کربلا آمده ام ، یک وسیله ای جور کنی تا به نجف برگردم .
آمدم سر جاده ایستادم ولی هر چه ایستادم وسیله ای نیامد، دوباره به حرم آمدم و به حضرت گفتم : آقا من می خواهم به نجف بروم ، باز به اول جاده برگشتم ولی از وسیله نقلیه خبری نبود. بار سوم آمدم سر جاده ایستادم ، دیدم یک فولکس واگن کرمی رنگ جلوی پای من ترمز کرد.
گفت : محمد آقا، گفتم بله ، گفت نجف می آیی .
گفتم : بله گفت : تَفَضَّلْ، یعنی : بفرمائید بالا.
من عقب فولکس سوار شدم ، راننده مرد عرب متشخصی بود که چپی و عقالی بر روی سرش بود.
از آینه ماشین گریه کردن او را دیدم ، از او پرسیدم : حاجی قضیه چیه ؟ چرا گریه می کنی ؟!
گفت : نجف بشما می گویم .
آمدیم نجف ، دَرِ یک مسافرخانه نگه داشت ، و مسافرخانچی را که آشنایش بود صدا زد و گفت : این محمد آقا چند روزی که اینجاست مهمان ماست و هر چه خرجش شد از ایشان چیزی نگیر.
بعد به من آدرس داد که هر وقت کربلا آمدی به این آدرس به خانه ما بیا. گفتم : اسم شما چیست ؟ گفت : من سید تقی موسوی هستم . گفتم : از کجا می دانستی که من می خواهم به نجف بیایم .
گفت : بعداً برایت به طور کامل تعریف می کنم اما اکنون به تو می گویم .
من عیالی داشتم که سر زائیدن رفت ، بچه اش که دختر بود زنده ماند، من دختر بچه را با مشکلات بزرگش کردم ، یکی دو سال بعد عیال دیگری گرفتم ، مدتی با آن زندگی کردم ، و این روزها پا به ماه بود، من دیدم که ناراحت است و دکتر دم دست نداشتم ، به زن همسایه مان گفتم : برو خانه ما که زنم حالش خوب نیست و خودم به حرم حضرت اباالفضل علیهالسلام آمدم و گفتم : آقا من دیگه نمی توانم ، اگر این زن هم از دستم برود زندگیم از هم می پاشد، من نمی دانم ، و با دل شکسته و گریه زیاد به خانه آمدم .
دیدم عیالم دو قلو بچه دار شده و به من گفت : برو دم جاده نجف ، یک نفر بنام محمد آقاست او را به نجف برسان و بازگرد.
گفتم : محمد آقا کیست ؟
گفت : من در حال درد بودم و حالم غیر عادی شد در این هنگام حضرت اباالفضل علیهالسلام را دیدم . فرمودند: ناراحت نباش خدا دو فرزند دختر به شما عنایت می کند.
به شوهرت بگو: این زائر ما را به نجف ببرد. خلاصه من مامور بودم شما را به نجف بیاورم .
من بعد از زیارت به کربلا آمدم ، منزل ایشان رفتم ، دیدم دو دختر دوقلوی او و عیالش بحمدالله همه صحیح و سالم هستند واز من پذیرائی گرمی کردند بخاطر آنکه زائر حضرت قمر بنی هاشم علیهالسلام بودم