- آسمونی
- مجله اینترنتی
- عکس و خواندنی
- عاشقانه
- عاشق که باشی
عاشق که باشی
عاشق که باشی شـــعر شـــورِ دیگری دارد
لیلی و مجنون قصــه ی شـــیرین تــری دارد
دیوان حافظ را شبــی صد دفعه می بـوسی
هـــر دفــــعه از آن دفـــعه فــالِ بــهتری دارد
حتـــــی ســـؤالاتِ کـــتاب تســـتِ کنکــورت
-عاشق کـه باشی – بیت های محشری دارد
با خواندن بـعضـــی غـــزل ها تازه می فهمی
هر شـــاعری در سیـــنه اش پیغـــمبری دارد
حرفِ دلت را با غزل حالی کنی سـخت است
شاعر که باشی عشــق زجر دیــــگری دارد
***
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی…
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند…
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز…
سهراب سپهری
***
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد
قیصر امین پور
***
من نذر کرده ام که اگر روزی بیایی
به اندازه تمام مهربانی ات غزل بسرایم
قدری تحمل کن،هنوز مانده که عاشق ترین شوم
من نذر کرده ام که اگر روزی عاشق ترین شوم
در کنار پنجره نگاهت بایستم
و با پیراهن آبی به رکوع روم
و وقتی بر می خیزم،لبریزشوم از وجود تو
پس بیا ای کمشده من،مگر نمی بینی که عاشق ترینم
ای قلب من بارانی ات کردند و رفتند
کنج قفس زندانی ات کردند و رفتند
در سایه های شب تو را تنها نوشتند
سرشار سرگردانی ات کردند و رفتند
احساس پاکت را همه تکفیر کردند
محکومِ بی ایمانی ات کردند و رفتند
هرشب تورا دعوت به بزم تازه کردند
در بزمشان قربانی ات کردند و رفتند
زخمی که رستم از شَغاد قصه اش خورد
مبنای این ویرانی ات کردند و رفتند
***
معنی لبخند چیست ؟
شور سرازیری است
حال پس از گریه است
در پس یک کوه سخت
لذت یک قله است
معنی پیروزی است
در سر این سرنوشت
خنده دوای من است
مرحم زخم دل است
بر سر هر ماجرا
هرچه توانی بخند
داد نزن شاد باش
میگذرد روزگار…..
هوشنگ هوشنگی
***
دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود
شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود
در کهن گلشن طوفانزده خاطر من
چمن پرسمن تازه بهار آمده بود
سوسنستان که هم آهنگ صبا می رقصید
غرق بوی گل و غوغای هزار آمده بود
آسمان همره سنتور سکوت ابدی
با منش خنده خورشید نثار آمده بود
تیشه کوهکن افسانه شیرین میخواند
هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود
عشق در آینه چشم و دلم چون خورشید
می درخشید بدان مژده که یار آمده بود
سروناز من شیدا که نیامد در بر
دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود
خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر
نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود
لابه ها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت
آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود
چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب
روز پیری به لباس شب تار آمده بود
مرده بودم من و این خاطره عشق و شباب
روح من بود و پریشان به مزار آمده بود
آوخ این عمر فسونکار به جز حسرت نیست
کس ندانست در اینجا به چه کار آمده بود
شهریار این ورق از عمر چو درمی پیچید
چون شکج خم زلفت به فشار آمده بود
***
روشنانی که به تاریکی شب گردانند
شمع در پرده و پروانه سر گردانند
خود بده درس محبت که ادیبان خرد
همه در مکتب توحید تو شاگردانند
تو به دل هستی و این قوم به گل می جویند
تو به جانستی و این جمع جهانگردانند
عاشقانراست قضا هر چه جهانراست بلا
نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند
اهل دردی که زبان دل من داند نیست
دردمندم من و یاران همه بی دردانند
بهر نان بر در ارباب نعیم دنیا
مرو ای مرد که این طایفه نامردانند
آتشی هست که سرگرمی اهل دل ازوست
وینهمه بی خبرانند که خون سردانند
چون مس تافته اکسیر فنا یافته اند
عاشقان زر وجودند که رو زردانند
شهریارا مفشان گوهر طبع علوی
کاین بهائم نه بهای در و گوهردانند
***
لبت تا در شکفتن لاله سیراب را ماند
دلم در بیقراری چشمه مهتاب را ماند
گهی کز روزن چشمم فرو تابد جمال تو
به شبهای دل تاریک من مهتاب را ماند
خزان خواهیم شد ساقی کنون مستی غنیمت دان
که لاله ساغر و شبنم شراب ناب را ماند
بتا گنجینه حسن و جوانی را وفایی نیست
وفای بی مروت گوهر نایاب را ماند
بدین سیمای آرامم درون دریای طوفانیست
حذر کن از غریق آری که خود غرقاب را ماند
بجز خواب پریشانی نبود این عمر بیحاصل
کی آن آسایش خوابش که گویم خواب را ماند
سخن هرگز بدین شیرینی و لطف و روانی نیست
خدا را شهریار این طبع جوی آب را ماند