ساحل تنهایی دل در كنار ساحل دلم قدم ميزنم با خودم مي انديشم چرا تنها؟چرا هيچ دريايي به سوي من روانه نميشود؟...

ساحل تنهایی دل
در کنار ساحل دلم قدم میزنم با خودم می اندیشم چرا تنها؟چرا هیچ دریایی به سوی من روانه نمیشود؟ چرا کسی یادی از من نمیکند تا کسانی که در ساحل دلم زندگی میکنند را شاد نماید و امیدوار به ماندن شوند...ناگاه سایه های نخلی تنها بر سرم سایه می افکند تا از باران چشمانم جلوگیری کند،دلم میلرزد و با این لرزش تمام امیدم به یکباره به نا امیدی تبدیل میشود،نه من تنها نیستم گر چه تنهایی را میخواستم به خاطر دلم،اما خدایی هست که مرا از این همه یاس و نومیدی نجات میدهد، من تنهایی را در زیر باران عنایت او میخواهم ، آن هنگام است که می اندیشم به زندگی ، به آینده و ....
اما اکنون تنها نیستم،من با اهالی خوش قلب ساحل دلم زندگی میکنم و شاد و خوشحال از بودن در کنارشان آرامش میگیرم.
اینک یکی از دریاهای کناری به قلب ساحل دلم راه یافته تا به من بفهماند که دیگر تنها نیستم و میتوان در کنار هم لذت زندگی را بیش از هر زمانی چشید
دیدگاه کاربران (0 نظر)