- آسمونی
- مجله اینترنتی
- چهره ها
- چهره های ورزشی
- آرنولد شوارتزنگر و رگ پارک

آرنولد شوارتزنگر و رگ پارک
صبح بعد از نخستین تمرین سنگینم حتی نمی توانستم دستم را بلند کنم. هر بار که امتحان می کردم تمام تارهای ماهیچه های شانه و دستانم درد می گرفت. نمی توانستم موهایم را شانه کنم. حتی قادر نبودم شانه را در دستم بگیرم. سعی کردم قهوه بنوشم اما روی میز ریختم، دیگر بی حال افتاده بودم.
مادرم پرسید: چه شده آرنولد؟ از سر اجاق به طرف میز آمد و در حالی که خم شده بود و قهوه را از روی میز تمیز می کرد دوباره پرسید: چه شده است؟ گفتم: خیلی بی حال هستم، ماهیچه هایم سفت شده است.
در حالی که می گفت بچه را نگاه کن، رو کرد به پدرم و گفت: ببین خودش را به چه حالی انداخته است. پدرم در حالی که کمر خودش را می بست به طرفم آمد. سر و وضع بسیار مرتبی داشت موهایش نیز منظم بود. خندید و گفت: حالت خوب شد.
اما مادرم دوباره تکرار کرد: چرا آرنولد؟ چرا خودت را به این وضع رقت بار در می آوری؟ اینکه مادرم در آن لحظه چه احساسی داشت اصلا برایم مهم نبود. هنگامی که تغییرات وجودم را احساس کردم آرام آرام به خودم آمدم. اولین لحظه ای بود که یک یک ماهیچه های بدنم را احساس می کردم، حتی ماهیچه سه سر را که درد می کرد، حس می کردم و دلیل نامگذاری واژه «سه سر» را بر روی این ماهیچه متوجه شدم. چون که در آن قسمت سه ماهیچه وجود دارد. من این اطلاعات را بر اثر ضربات تند و تیز درد که بر مغزم وارد می شد فهمیدم، متوجه شدم که این درد به معنای آن است که در حال پیشرفت و ترقی هستم. دیگر کاملا درک کرده بودم که هر وقت بعد از تمرین ماهیچه ام درد گرفت به این معنی است که آن ماهیچه در حال رشد می باشد.
رشته ورزشی که انتخاب کرده بودم خیلی شناخته شده نبود. دوستان دبیرستانم تصور می کردند من عقلم را از دست داده ام، البته برای من اهمیت نداشت، تنها هدف من این بود که در این رشته پیشرفت کنم و عضلات حیرت آوری را بوجود بیاورم. در مورد بدنسازی صحبتهای منفی بسیار بود، اما من برای یک لحظه نیز وقت اندیشیدن به این سخنان را نداشتم. حتی تعدادی از افرادی را که سعی می کردند این افکار غیر ممکن را به مغزم تزریق نمایند، دقیقا به یاد می آورم. اما من چیزی را که می خواستم تمام انرژیم را وقف آن نمایم، پیدا کرده بودم و این چنین افکار و صحبتهایی هرگز نمی توانست من را متوقف نماید راه انتخابی من غیر از عادتهای معمولی افراد بود. من با دوستانم خیلی فرق داشتم زیرا عطشی که برای پیروزی داشتم نسبت به هر کس دیگری که می شناختم متفاوت تر بود.
کار کردن در سالن ورزش تنها دلیل حیات و زندگی من بشمار می آمد. حال من دیگر یک زبان جدید را آموخته بودم: تکرارها، ست ها، فشارهای مکرر، پرسها. در زمان تحصیل نیز به درس آناتومی علاقه بسیاری داشتم. من همیشه به آموختن عشق می ورزیدم. دوستانم در سالن از: جلو بازو، پشت بازو، لاتیسیموس درسی(عضلات پهن پشت) یا (عضلات پشتی)، تراپزیوس(عضلات شانه)، و از ایلیکها(عضلات مایل) صحبت می کردند. من برای آموزش این فنون، ساعتها وقتم را صرف مطالعه نشریات «بدنسازان» و «آقای جهانی» نمودم. دکتر کارل زبان انگلیسی را به خوبی می دانست و در اوفات بیکاری این نشریات را برایم ترجمه می کرد. من عکسهای لاری اسکات، ری روت لج و سرژنوبرت را برای اولین بار در ان نشریات دیدم. این نشریات پر از شرح پیروزیها بود. بدنسازان، وقتی کسی بدنی خوب و پرورش یافته داشته باشد دیگر نیازی به قیاس نخواهد داشت. افرادی همچون داگ استراک و استیو ریوز جهت پرورش بهتر بدن خویش حتی در فیلمها نیز بازی می کردند.
روزی در یکی از نشریات عکس« رگ پارک» را دیدم. او به همراهی جک دلینگر در عکسی از روبرو حجیم بودن و سختی عضلات «رگ پارک» را در نگاه اول تشخیص دادم. بله این همان چیزی بود که من می خواستم. هدفم این بود که شخصیت بزرگی شوم، دوست نداشتم یک آدم ریز و نازک باشم. من همیشه شانه های ستبر، سینه ای پهن، رانها و ساق پائی کلفت را برای خود تصور می نمودم. دوست داشتم هر ماهیچه بدنم تا حد انفجار پرورش یابند و رشد کنند و همانند عضلات یک هرکول شوند. می خواستم هیکلی عظیم داشته باشم.