
آلن میمن در دوران اوج خود به نایب قهرمانی عادت داشت؛ تا جایی که او را واگنی لقب دادند که به دنبال لوکوموتیو حرکت می کند.
آلن میمن می توانست مدالهای طلای فراوانی از بازیهای المپیک داشته باشد؛ اما او در المپیک 1948 لندن و 1952 هلسینکی سه بار پشت سر امیل زاتوپک نقره گرفت. با این حال او حس بدی نسبت به زاتوپک نداشت و از دونده چک به عنوان الگوی خود یاد می کرد. میمن فرانسوی در خاطرات خود می گوید:
* یك دونده كاملاً عادی
وقتی دویدن را آغاز كردم به هیچ عنوان گمان نمیبردم كه روزی به یك دونده خوب بدل شوم. چه رسد به قهرمان المپیك. زیرا در آن هنگام به همه چیز و همه كس شباهت داشتم مگر به یك دونده! اگر هم كسی به من میگفت تو روزی قهرمان جهان خواهی شد؛ آن را توهین به خود میپنداشتم. زیرا مطمئن بودم كه هدف گوینده چیزی جز تمسخر من نبوده است.
در آن هنگام بزرگترین لذت من این بود كه ساعتها تك و تنها روی پیست یا در جنگلهای انبوه زادگاهم بدوم و پس از آن كه خوب خسته شدم، خود را بر روی چمنها انداخته و به آسمان آبی نگاه كنم تا رنج خستگی را از تن بشویم. من یك دونده كاملاً معمولی بودم و هیچ نكته بارزی در وجودم نبود.
* آشنایی با زاتوپك
همه چیز به طور عادی در جریان بود و هیچ اتفاق تازهای نمیافتاد تا این كه با شخصیت عجیبی آشنا شدم. او امیل زاتوپك بود كه زندگی مرا دگرگون ساخت. زاتوپك برای شركت در مسابقه دوی صحرانوردی به الجزیره آمد. تا آن زمان فكر میكردم قهرمانی كه مورد احترام همه است، باید موجودی خارقالعاده باشد و ژستها و حركاتش نیز مثل هنرپیشگان سینما؛ اما زاتوپك مثل همه بود. ضمن این كه از چهرهاش، مهربانی بیحد و حصری میبارید.
* اولین رقابت با زاتوپك
وقتی روز مسابقه فرا رسید برای نخستین بار دیدم كه عضلات دستان و پاهایش شباهت فراوانی به من دارد. وقتی كه میدوید، عضلات برآمده سینه، بازوها و ساق پایش درست مثل من بود و هرچقدر كه بر سرعت او افزوده میشد، برآمدگی سینهاش نیز بیشتر میشد. درست مثل من! اندكی كه از مسابقه گذشت، گونههایش گُل انداخت و درست مثل گونههای من سرخ شد. اما درست در لحظهای كه من فكر میكردم او كم آورده است، زانوهایش حركات سریعی را آغاز نمود سرعت گرفت. گویی بدنش آتش گرفته باشد!! فقط همین نكته بود كه سبب تفاوت من و او میشد. او لحظه به لحظه از من دورتر و دورتر میشد.
* وقتی زندگیام تغییر كرد
به خود جرأت داده آن شب از او پرسیدم «چگونه با خستگی درون خود مبارزه میكند؟» او گفت:
«دندانهایم را روی هم گذاشته و فشار میدهم و با لجبازی با خستگی مبارزه میكنم!»
ـ یعنی پس از مدتی خستگی از تنتان بیرون آمده و دیگر احساس خستگی نمیكنید؟!
ـ نبرد واقعی من از لحظهای شروع میشود كه دلم میخواهد قدمهایم را آرام كنم و بایستم. از همان لحظه مبارزه من با این اندیشه منفی آغاز میشود.
ـ پس شما در طول مسابقه با خود نبرد میكنید، نه با رقبا! این طور نیست؟
ـ دقیقاً.
همین یك كلمه به من آموخت تنها كسانی قهرمان میشوند كه دندان روی جگر گذاشته و با دشواریها نبرد میكنند. بارها و بارها در طول تمرین، ندایی در وجودم گفته بود «بایست! دویدن دور پیست چه فایدهای دارد؟! علفها سبز و تازهاند و وقتی روی آنها دراز كشیدی میفهمی چه جای راحتی است!» حالا میدانستم كه اول باید این ندا را خفه كنم!!! پیش خود گفتم: «اگر برای قهرمان شدن، تنها نیاز به اراده قوی داشتن و فشردن دندان روی هم میباشد، بیشك من هم در آینده قهرمان خواهم شد. زیرا به گفته زاتوپك «هر مسابقه یك نبرد بود»
* مصدومیت در اثر بمباران
چند ماه بعد در یک بمباران هوایی پاهایم به شدت مجروح شدند. پس از چند هفته، از دكتر پرسیدم: «آیا باز هم میتوانم بدوم؟!» پزشك به من گفت: «همین كه مجبور به قطع پاهایت نشدهایم، معجزه بوده است اگر روزی بتوانی بدون عصا راه بروی باید شكرگزار باشی!» اما با این حرفها عشق به دویدن از سرم بیرون نرفت. ..روزی دكتر مشاهده كرد كه بسترم خالی است. نمیدانم فاصله استادیوم و پیست را در چه مدتی طی كرده بودم. اما میدانم كه وقتی دوباره وارد پیست شدم و شروع به دویدن كردم، از شادی به خود میلرزیدم و اشك از چشمانم فرو میریخت دكتر فرا رسید و گفت: حالا دیگر مطمئن شدم كه تو روزی قهرمان خواهی شد!»

«واگنی» به دنبال «لوكوموتیو»
دیگر هیچگاه ارتباط من و امیل قطع نشد و از طریق نامه از احوال هم خبردار بودیم. حالا به او لقب «لوكوموتیو چك» داده بودند. زیرا هنگامی كه سرعت میگرفت و صدای نفس كشیدنش بلند میشد، این صدا دقیقاً شبیه به صدای گردش چرخهای لوكوموتیو بود. در المپیک 1948 در دوی 10 هزار متر او اول شد و من دوم؛ دو سال بعد در مسابقات اروپایی در دوهای 5 هزار و 10 هزار متر او قهرمان شد و من دوم و در المپیک 1952 هم دوباره من دو مدال نقره بعد از او به دست آوردم! از سال 1946 تا 1956 ده بار با هم مسابقه دادیم و همیشه شكستهایم از او، خاطرات شیرینی برایم محسوب شدند. من امیل را مردی شكستناپذیر و فاتح بزرگ اخلاق میدانستم. به همین خاطر وقتی در ماراتن المپیک 1956 از او پیش افتادم، به انتظار او ایستادم. من تنها كاری كه میتوانستم انجام دهم، تشویق كردن وی در آخرین لحظات مسابقه بود. راستش زیاد از پیروزی خودم بر او شادمان نشدم...
امروز این خاطرات را به عنوان باارزشترین هدایای خود امیل میفرستم. برای چراغی كه همواره جلوتر از من بود و راه مرا روشن میكرد. حتی روزی كه از او پیش افتادم، باز هم راهم را روشن نمود! این نوشته را به عنوان سپاسگزاری به قهرمانی تقدیم میكنم كه درهای شهرت را به رویم گشود. آرزو میكنم همه دوندگان دنیا، الگویی چون زاتوپك داشته باشند و از او به عنوان سرمشق و نمونه استفاده كنند.
 دیدگاه کاربران (0 نظر)
دیدگاه کاربران (0 نظر)