- آسمونی
- مجله اینترنتی
- فرهنگ و تاریخ
- داستان و حکایت
- داستان کیسه مخملی و ۹۹ سکه طلا

داستان کیسه مخملی و ۹۹ سکه طلا
داستان کیسه مخملی و نود و نه سکه طلا حکایت جالبی دارد که مربوط به کتاب فرهنگ افسانههای مردم ایران اثر علیاشرف درویشیان و رضا خندان مهابادی میباشد. در ادامه با آسمونی باشید و این داستان را بخوانید.
ماجرای کیسه مخملی و نود و نه سکه طلا
اما ماجرای کیسه مخملی و ۹۹ سکه طلا از این قرار است که دو همسايه بودند که یکی از آنها همسايهاى بينوا بود و از درد ندارى هميشه با خداى خود راز و نياز مىکرد. روزى که از وضعش خيلى نالان شده بود دو دست خود را به آسمان بلند کرد و مراد خواست:
-خداوندا! از درگاهت صد سکه طلا در يک کيسه مخملى مىخواهم. اگر نود و نه سکه هم باشد، بر نمىدارم.
همسايه ديگر، که مردى ثروتمند و شوخطبع بود، درخواست همسايهاش را که به صداى بلند گفته بود، شنيد و با خود گفت:
-از سر شوخى بد نيست امتحانش کنم! نود و نه سکه برايش مىاندازم، ببينم بر مىدارد يا نه!
پا شد در يک کيسه مخلمى نود و نه سکه ريخت و از پنجره به اتاق همسايه انداخت. همسايه بينوا به محض اين که چشمش به کيسه مخملى خورد، خدا را صدهزار بار تشکر کرد و نديد که همسايهاش از پنجره اتاق او را مىپائيد. با کشيدن نخ کيسه مخملی، سکهها بيرون ريخت. سکه به سکه شمرد. شمارش تمام شد. درست نودونه سکه بود. با صداى بلند گفت:
-ايرادى ندارد، سکه کسرى بابت قيمت کيسه مخملی.
همسايهاش که ديد او با خونسردى سکهها را شمرد و به قولش که اگر نود و نه سکه هم باشد، برنخواهد برداشت عمل نکرد؛ متوجه شد شوخى شوخى به بد مخمصهاى افتاده است. از جا جنبيد، در اتاق همسايه را چهار تاق باز کرد و به همسايه گفت:
-سکهها را با کيسه مخمليش رد کن!
جواب داد:
-سکهها و کيسه مخملى به تو چه ربطى دارد! گله و حکايتم مورد قبول واقع شد. خدا داده است، برو پى کارت!
همسایه پولدار گفت:
-پدرجان من! کيسه مخملى با نودونه سکه را، من از پنجره به اتاقت انداختم، تو که ادعا کرده بودى از صد کيسه، اگر نود و نه سکه هم باشد بر نمىداری، به فکرم رسيد ازت امتحانى کرده باشم.
همسایه فقیر جواب داد:
-متوجه نيستی، خدا داده است.
يکى اين گفت، يکى او گفت و بى نتيجه قيل و قال شد. براى حل مرافعه، دو همسايه راه محکمه قاضى را در پيش گرفتند. همسايهاى که کيسه مخملى را برداشته بود، در همان ابتداء راه گفت:
-من با اين سر و وضع همراهت نمىآيم، تو سواره و من پياده! قاضى صد در صد به حرف تو گوش مىکند.
همسایه پولدار جواب داد:
-حالا من بايد چه کار کنم!
همسایه بینوا اینطور جواب داد:
اسبى براى من تهيه کن، تا بهطور مساوی، سواره نزد قاضى برويم.
اسبى به او داد. سوارش شد. هنوز اسب چهار نعلى نرفته بود که گفت:
-نه، اين طور درست نيست، مساوى نشد، نمىتوانم همراهت شوم. لباس نو به تن کردهای، لباس من کهنه است. قاضى صد در صد به حرف تو گوش مىکند.
لباسى نو به او پوشاند. ساعتى بعد هر دو سواره با لباس نو در محکمه قاضى بودند. قاضى امر واقع را پرسيد. همسايه ثروتمند گفت:
-اين همسايه از خداوند طلب صد سکه با کيسه مخملى کرد و با اين دعا که اگر نودونه سکه هم باشه، قبول نخواهد کرد. با شنيدن حرف و سخنش به فکر امتحانش افتادم. کيسه مخملى با نود و نه سکه از پنجره به اتاقش انداختم. انتظار داشتم نپذيرد، ديدم خير، زد زير قول و قرارش. به خانهاش رفتم موضوع را گفتم، به گوشش فرو نرفت و جواب داد خدا داده است، ربطى به بندهاش ندارد.
قاضى رو به او کرد و پرسيد:
-چه مىگوئی!
همسایه بینوا جواب داد:
-اين همسايه فلسفهبافى مىکند، حرف مىزند. حتما ادعا دارد اسب هم، مال اوست.
همسايه پولدار گفت:
-بله! من برايت اسب خريدهام، البته مال من است.
همسایه بینوا:
-جناب قاضى حرف را شنيديد! الان حتما مىگويد لباسم را هم، او خريده است.
همسايه پولدار گفت:
-پدر جان! مگر اين لباس نو را من برايت نخريدهام، موقع آمدن به حضور جناب قاضى مگر تو نبودى که چه و چه نگفتی!
همسایه بینوا:
-جناب قاضى حرف را شنيديد، کيسه مخلمى و سکهها، اسب و لباسم مال اوست، با اين ادعا اصلا وجودم مال اوست.
قاضى به همسايه ثروتمند گفت:
-شرط عقل را بهجا نياورديد! با اين سن و سال نمىدانستى تاوان شوخى سنگين است، برويد براى باقى عمرتان حرمت را نگه داريد.