داستان کوتاه انگلیسی طنز با ترجمه فارسی : آسانسور
داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی به نام آسانسور با مضمون طنز و خنده دار.
یکی از روشهای بسیار مفید و موفق برای آموزش زبان، خواندن داستان های انگلیسی می باشد. داستان کوتاه انگلیسی با دارا بودن نکاتی ظریف همیشه جزو پر طرفدارترین متن های انگلیسی بوده است. این نکات ظریف می تواند یک نکته آموزشی، طنز و … باشد. در مطالعه داستان های انگلیسی با ترجمه فارسی ابتدا سعی کنید بدون نگاه کردن به ترجمه فارسی با معلومات خود متن انگلیسی را ترجمه کنید ، سپس متن ترجمه شده خود را با ترجمه فارسی داستان مقایسه کنید.
با پورتال آسمونی همراه باشید
An Amish boy and his father were in a mall. They were amazed by almost everything they saw, but especially by two shiny, silver walls that could move apart and then slide back together again.
The boy asked, “What is this, Father?” The father (never having seen an elevator) responded, “Son, I have never seen anything like this in my life, I don’t know what it is.”
While the boy and his father were watching with amazement, a fat, ugly old lady moved up to the moving walls and pressed a button. The walls opened, and the lady walked between them into a small room.
The walls closed, and the boy and his father watched the small numbers above the walls light up sequentially.
They continued to watch until it reached the last number, and then the numbers began to light in the reverse order.
Finally the walls opened up again and a gorgeous 24-year-old blond stepped out.
The father, not taking his eyes off the young woman, said quietly to his son, “Go get your mother
آسانسور
پسر و پدر شهر ندیده ای داخل یک فروشگاهی شدند، تقریباً همه چیز باعث شگفتی آنها می شد، مخصوصاً دو تا دیوار براق و نقره ای که می تونست از هم باز بشه و دوباره بسته بشه. پسر می پرسه: "این چیه" پدر که هرگز چنین چیزی را ندیده بود جواب داد: "پسر من هرگز چنین چیزی تو زندگی ام ندیده ام، نمی دونم چیه" در حالی که داشتند با شگفتی تماشا می کردن، خانم چاق و زشتی به طرف در متحرک حرکت کرد و کلیدی را زد در باز شد و زن رفت بین دیوارها در یک اتاق کوچک و در بسته شد، و پسر و پدر دیدند که شماره های کوچکی بالای لامپ ها به ترتیب روشن میشوند. آنها نگاشون رو شماره ها بود تا به آخرین شماره رسید، بعد شماره ها بالعکس رو به پایین روشن شدند، سرانجام در باز شد و یه دختر 24 ساله خوشگل بور از اون اومد بیرون. پدر در حالیکه چشاشو از دختر بر نمی داشت، آهسته به پسرش گفت: "برو مادرت رو بیار" !!!
عالی بود واقعا جالب بود ممنون
عاایبود خیلی به دردم خورد