- آسمونی
- مجله اینترنتی
- فرهنگ و تاریخ
- داستان و حکایت
- بخشی از داستان شازده کوچولو و روباه
بخشی از داستان شازده کوچولو و روباه
بخشی از داستان شازده کوچولو و روباه را در پورتال آسمونی بخوانید... روباه گفت: سلام . شارده کوچولو مؤدبانه جواب داد :سلام… شازده کوچولو به او پیشنهاد کرد :بیا با من بازی کن . من خیلی غمگینم. روباه گفت :نمی توانم با تو بازی کنم . مرا اهلی نکرده اند. شازده کو چولو آهی کشید و گفت : ببخش . اما کمی فکر کردو باز گفت : “اهلی کردن ” یعنی چه ؟.. روباه گفت :این چیزی است که تقریبآ فراموش شده است . یعنی پیوند بستن … مثلآ تو برای من هنوز پسر بچه ای بیشتر نیستی ، مثل صد هزار پسر بچه دیگر . نه من به تو احتیاج دارم نه تو به من احتیاج داری.من هم برای تو روباهی بیشتر نیستم ،مثل صد هزار روباه دیگر . ولی اگر تو مرا اهلی کنی ، هر دو به هم احتیاج خواهیم داشت . تو برای من یگانه جهان خواهی شد و من برای تو یگانه جهان خواهم شد . شازده کوجولو گفت : کم کم دارم می فهمم. یک گل هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد … روباه دنبال سخن پیشین خود را گرفت : زندگی من یکنواخت است . من مرغها را شکار می کنم و آدمها مرا شکار می کنند . همه مرغها شبیه همند و همه آدمها شبیه همند . این زندگی کمی کسلم می کند . ولی اگر تو مرا اهلی کنی ، زندگیم مثل آفتاب روشن خواهد شد و آن وقت من صدای تو را خواهم شناخت و این صدای پا با همه صداهای دیگر فرق خواهد داشت . صدای پاهای دیگر مرا به سوراخم در زیر زمین میراند ولی صدای پای تو مثل نغمه موسیقی از لانه بیرونم می آورد . علاوه بر این ، نگاه کن. آنجا آن گندمزارها را می بینی؟ من نان نمیخورم . گندم برای من بیفایده است . پس گندمزارها چیزی به یاد من نمی آورند و این البته غم انگیز است ولی تو موهای طلایی داری . پس وقتی که اهلیم کنی معجزه می شود. گندم که طلایی رنگ است یاد تو را برایم زنده می کند بیا و مرا اهلی کن . شازده کوچولو گفت: دلم می خواهد ولی خیلی وقت ندارم . باید دوستانی پیدا کنم و بسیار چیزها هست که باید بشناسم . روباه گفت : فقط چیزهایی را که اهلی کنی می توانی بشناسی . آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند . همه چیزها را ساخته و آماده از فروشنده ها می خرند ولی چون کسی که دوست بفروشد در جایی نیست آدمها دیگر دوستی ندارند . تو اگر دوست میخواهی مرا اهلی کن ! شازده کوچولو گفت :چه کار باید بکنم ؟ روباه جواب داد : باید خیلی حوصله کنی . اول کمی دور از من اینجور روی علفها می نشینی . من از زیر چشم به تو نگاه می کنم و تو هیچ نمی گویی . زبان سرچشمه سوءتفاهم هاست. اما تو هر روز کمی نزدیکتر می نشینی . .. شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و چون ساعت جدایی نزدیک شد ، روباه گفت : آه ، من گریه خواهم کرد . شازده کوچولو گفت : تقصیر خودت است . من بد تو را نمی خواستم ، ولی خودت خواستی که اهلیت کنم . روباه گفت : درست است . شازده کوچولو گفت : ولی تو گریه خواهی کرد . روباه گفت: درست است . شازده کوچولو گفت: پس چیزی برای تو نمی ماند . روباه گفت :چرا می ماند . رنگ گندمزار ها . سپس گفت: برو دوباره گلها را ببین . این بار خواهی فهمید که گل خودت در جهان یکتاست . بعد برای خداحافظی پیش من برگرد تا رازی به تو هدیه کنم … شازده کوچولو پیش روباه برگشت و گفت: خداحافظ . روباه گفت: خداحافظ . راز من این است و بسیار ساده است: فقط با چشم دل میتوان خوب دید . اصل چیزها از چشم سر پنهان است … همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است … آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند . اما تو نباید فراموش کنی. تو مسئول آنی می شوی که اهلیش کرده ای . تو مسئول گلت هستی . شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند : من مسئول گلم هستم