داستان ماهی قرمزهای گمشده
هر سال نزدیک عید که میشود یاد ماهی قرمزهایی میافتم که ساعتها بهخاطر آنها غصه خوردم و اشک ریختم. حالا که چند سالی گذشته به یاد آنروز میخندم و گاهی هم خجالت زده میشوم. در این پست آسمونی میتوانید ماجرای این داستان را بخوانید.
یک هفته به عید مانده بود و بعد از خانهتکانی و خرید مایحتاج روزهای عید، تصمیم گرفتم به بازار رفته تا چیزهایی را که برای سفره هفتسین احتیاج داشتم را خریداری کنم. صبح زود دخترم را به مدرسه فرستادم و قرمهسبزی بار گذاشتم تا اگر خرید دیر شد برای درست کردن نهار عجله نداشته باشم. ساعت ده صبح بود که به همراه همسرم که قرار بود به شرکت برود راهی بازار شدم. باورم نمیشد تا این حد بازار شلوغ باشد میدانستم که صبح سختی را خواهم داشت.
بوی عید را میشد در کوچه پس کوچههای بازار احساس کرد. بچههای خوشحال که در حال پوشیدن لباس بودند و در حالیکه یکی از لباسها را بر تن داشتند چشمشان باز هم به اطراف میچرخید تا لباسی دیگر را هم انتخاب کنند. بعد از گرفتن وسایل هفتسین بین راه چشمم به سنبل یاسی رنگی افتاد که زیبایی عید را صد چندان میکرد.
ساعت دوازده و نیم شده بود که خریدهایم تمام شد. بنابراین به سمت خیابان اصلی رفتم تا تاکسی بگیرم. موقع گرفتن تاکسی ناگهان یادم افتاد که ماهی قرمز نگرفتم، بنابراین کنار یکی از ماهی فروشیهای کنار خیابان ایستادم و چهار تا ماهی ریز و ناز گرفتم که قرمزی آن را همیشه سر سفره هفت سین دوست دارم.
بالاخره بعد از گرفتن تاکسی با کلی خرید به سمت منزل رفتم. عجله داشتم تا سریعتر به خانه برسم بعد از اینکه کرایه تاکسی را دادم با دقت داخل تاکسی را دیدم تا همه چیز را برداشته باشم. با احتیاط خریدهایم را داخل آسانسور گذاشتم تا به طبقه پنجم رسیدم در آسانسور را نیمه باز گذاشتم تا کلید را به قفل بیندازم ولی همین که در خانه را باز کردم ناگهان در آسانسور بسته شد و تمام خرید که در آن بود به همکف رفت. نمیدانم چه کسی دکمه را زده بود ولی بالاخره آسانسور بالا آمد ولی همین که در آنرا باز کردم یک گربه چاق و تپلی ناگهان از زیر پایم در رفت.
با دیدن گربه شوکه شدم و فریادی کشیدم. بالاخره به خیر گذشت و توانستم تمام خریدهایم را به داخل منزل ببرم.
کلی کار داشتم حالا باید خریدهایم را جمع و جور میکردم. یک ساعتی گذشت که دختر و همسرم به خانه برگشتند. دخترم که با دیدن وسایل هفتسین ذوق زده شده بود گرسنگی اش را فراموش کرده بود.
ساعت یک و نیم بود که نهار حاضر شد و مشغول خوردن بودیم که ناگهان دخترم چیزی گفت که از کنار میز نهار خوری پریدم. -مامان! چرا ماهی قرمز نگرفتی؟ دوستام میگن ماماناشون چند روزه که ماهی خریدن! باورم نمیشد! ماهیها را چکار کردم؟ آهی عمیق کشیدم و گفتم ای وای گربه چاقه ماهی قرمزهایی که خریده بودم رو خورد! دخترم با بغض گفت: ماهیهای بیچاره!!! یعنی امسال ماهی نداریم؟ همسرم گفت: نه بابایی فردا صبح دوباره میخرم. من که خیلی عصبانی بودم به سمت در رفتم تا به پارکینگ بروم شاید که آن گربه چاق هنوز مشمای ماهی را پاره نکرده باشد. تمام پارکینگ را گشتم ولی اثری از آن گربه نبود خیلی ناراحت بودم از اینکه در موقع مرگ نتوانسته بودم آن بیگناهان را نجات دهم.
چشمانم کمی خیس شده بودند ولی سریع اشکم را پاک کردم تا کسی مرا نبیند. شب شد. هنوز از کار خودم دلگیر بودم که به همسرم گفتم زبالهها را دم در ببرد. روی مبل نشسته بودم که دقایقی بعد همسرم بعد از گذاشتن زبالهها دم در برگشت و در حالیکه میخندید گفت: خانم خانما مهمون داریم.
برگشتم و با تعجب به همسرم نگاهی انداختم!! در دست همسرم مشمای ماهی قرمزهای ناز بود. با خوشحالی گفتم: کجا بودن؟ همسرم باز هم خندید و گفت: توی زباله ها تشریف داشتن!!!!!!!! باورم نمیشد که ماهیهای خوشگل را قاطی آشغالها به داخل سطل زباله انداخته باشم. هیچوقت تصور نمیکردم روزی با دیدن چند تا ماهی کوچولو تا این حد خوشحال شوم.
چندین سال از آن ماجرا گذشته و هر سال عید به یاد آنروز ابتدا ماهیها را داخل تنگ میگذارم سپس به کارهای دیگرم میرسم و این یعنی موجودات زنده در اولویت همهی کارها قرار دارند. (ولی کاش ماهی قرمز را از سفره هفتسین حذف کنیم).
نویسنده: لیلا شاهپوری
بامزه بود . داستان بیشتر بزارین ممنون
سپاس ، حتماً عزیز