- آسمونی
- مجله اینترنتی
- فرهنگ و تاریخ
- داستان و حکایت
- داستان امام رضا و گنجشک
داستان امام رضا و گنجشک
از امام رضا (ع) داستان ها و روایات زیادی نقل شده است که همه آنها دارای پندها و آموزه های مفیدی است. یکی از داستان های معروف مربوط به امام رضا (ع)، داستان ایشان و گنجشک ها است که آسمونی در این بخش این داستان زیبا و آموزنده را برای شما عزیزان تهیه کرده است که در ادامه می خوانید.
سلیمان سبد میوه را جلو امام گذاشت. گنجشک از روی شاخه پرید. در هوا بال بال زد. رفت و برگشت. آمد به دیوار چسبید. چند بار جیک جیک کرد. پرید، چرخی زد. لحظهای بعد برگشت. معلوم بود نگران است. امام نگاهی به گنجشک کرد. سلیمان میخواست چیزی بگوید. امام دستش را بالا آورد. سلیمان ساکت شد. نگرانی گنجشک بیشتر شده بود. تند تند میخواند. زود میرفت و باز بر میگشت. امام گفت: «میدانی چه میگوید؟» سلیمان لبخندی زد و گفت: «حتماً از آمدن ما ترسیده».
عجله کن سلیمان!
امام بلند شد. راه افتاد.
ـ زود باش. یک مار سمی به جوجههای این گنجشک حمله کرده است.
سلیمان تعجب کرد. فوری کفشهایش را پوشید. به طرف چوب بلند و کلفتی رفت. پایش به سنگی گیر کرد و افتاد. برخاست. چوب را برداشت. کلبه را دور زد. به طرف ایوان رفت. مار سیاهی را دید که از دیوار بالا میرفت. زبانش را تکان میداد.
جریک جریک! جریک!
جوجهها میخواندند. دو گنجشک بالای سر مار میچرخیدند. نزدیک میشدند و تلاش میکردند به مار نوک بزنند، یا او را به دنبال خود بکشانند.
سلیمان فوری نزدیک شد. چوب را بالا برد و محکم به سر مار زد. مار افتاد. دور خود حلقه زد. میخواست فرار کند که او با چند ضربه محکم مار را کشت.
سلیمان مار را با نوک چوب، کناری انداخت. برگشتند. امام نشست. دو گنجشک آمدند. چند بار جیک جیک کردند و رفتند. گفت: «آمدهاند تا تشکر کنند». بعد از امام پرسید: «شما چطور فهمیدید که گنجشک چه میگوید». امام تبسمی کرد؛ سلیمان میدانست. او فرزند پیامبر بود، اما میخواست از زبان خود حضرت بشنود. نسیم ملایمی وزید. شاخ و برگها را نوازش کرد. آسمان آبی بود. امام رضا به آرامی گفت: «مگر نمیدانی که من نماینده خدا روی زمین هستم». سلیمان میوهای برداشت. لبخندی زد و گفت: «میخواستم از زبان خودتان بشنوم، سرورم!».
بحارالانوار، ج 49، ص 88، ح 8 (باب ششم).