- آسمونی
- مجله اینترنتی
- سبک زندگی
- کودکانه
- قصه کودکانه روباه و خروس

قصه کودکانه روباه و خروس
آسمونی : مزرعه بزرگی در کنار جنگل قرار داشت . این مزرعه پر از مرغ و خروس بود .
یک روز روباهی گرسنه تصمیم گرفت با حقه ای به مزرعه برود و مرغ و خروسی شکار کند .
رفت و رفت تا به پشت نرده های مزرعه رسید .
مرغها با دیدن روباه فرار کردند و خروس هم روی شاخه درختی پرید .
روباه گفت : صدای قشنگ شما را شنیدم برای همین نزدیکتر آمدم تا بهتر بشنوم ، حالا چرا بالای درخت رفتی .
خروس گفت : از تو می ترسم و بالای درخت احساس امنیت می کنم .
روباه گفت : مگر نشنیده ای که سلطان حیوانات دستور داده که از امروز به بعد هیچ حیوانی نباید به حیوان دیگر آسیب برساند .
خروس گردنش را دراز کرد و به دور نگاه کرد .
روباه پرسید : به کجا نگاه می کنی .
خروس گفت : از دور حیوانی به این سو می دود و گوشهای بزرگ و دم دراز دارد .
نمی دانم سگ است یا گرگ .
روباه گفت : با این نشانی ها که تو می دهی ، سگ بزرگی به اینجا می آید و من باید هر چه زودتر از اینجا بروم .
خروس گفت : مگر تو نگفتی که سلطان حیوانات دستور داده که حیوانات همدیگر را اذیت نکنند ، پس چرا ناراحتی .
روباه گفت : می ترسم که این سگه دستور را نشنیده باشد . ! و بعد پا به فرار گذاشت .
و بدین ترتیب خروس از دست روباه خلاص شد.