داستان جذاب سیاوش در شاهنامه
سیاوش از ازدواج زنی از سلاله گرسیوز با کیکاووس زاده شد. کیکاووس، سیاوش را به رستم سپرد؛ رستم، در زابلستان به سیاوش آیین سپاه راندن و کشورداری آموخت. اما داستان سیاوش در شاهنامه یکی از داستان های بسیار خواندنی است. پورتال آسمونی در این بخش خلاصه ای از داستان سیاوش در شاهنامه را برای شما عزیزان منتشر می کند که در ادامه می خوانید.
پرورش سیاوش بدستِ رستمِ دستان
از آنجا که دربار، جایی مناسب برای پرورش سیاوش نبود؛ کیکاووس، سیاوش را به رستم سپرد تا وی را بپرورد و بیاموزد. رستم، در زابلستان، سیاوش را آیینِ سپاهراندن و کشورداری آموخت و برخی از شایستهترین ویژگیهای خود را به وی منتقل ساخت.
سواری و تیر و کمان و کمند عنان و رکیب و چه و چون و چند
نشستنگه و مجلس و میگسار همان باز و شاهین و یوز و شکار
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه سخنگفتن و رزم و راندنسپاه
هنرها بیاموختش سربهسر بسی رنجها بُرد و آمد به سر
سیاوش چنان شد که اندر جهان همانند او کس نبود از مَهان
بازگشت از زابلستان
چون سیاوش از زابلستان به کاخِ پدر بازآمد، کاووس وی را نواخت و به شادیِ آمدنِ فرزند جشنی برپا کرد. سیاوش خوشچهره چنان است که همه از زیباییِ وی همچون یوسف، حیرانند. از سویی دیگر، روحیاتِ اخلاقیِ نیک از جمله پاکدامنی و شرم نیز از ویژگیهای بارز وی است.
سودابه
سودابه دخترِ شاهِ هاماوران و همسرِ کیکاووس، پس از بازگشتِ سیاوش و دیدنِ او شیفتهٔ سیاوش شد. چنانکه در نهان، پیکی به سوی سیاوش فرستاد و او را به شبستانِ شاهی فراخواند اما سیاوش نپذیرفت.
روزی دیگر، سودابه نزد کیکاووس رفت و از وی دستوری خواست که سیاوش را به شبستان بفرستند تا وی از میانِ دختران همسری برای خود برگزیند. سیاوش نیز به ناچار و برای اطاعت از دستورِ پدر به شبستان رفت:
چو ایشان برفتند سودابه گفت که چندین چه داری سخن در نهفت
نگویی مرا تا مراد تو چیست که بر چهرِ تو فرّ چهر پریست
هر آنکس که از دور بیند تو را شود بیهُش و برگزیند تو را
در بارِ سوم؛ سودابه، سیاوش را به نزد خویش فراخواند و خود را به وی عرضه کرد اما سیاوش برآشفت و به تلخی از آنجا برخاست. سودابه نیز کاووس را باخبر کرد و سیاوش را متهم ساخت:
سیاوش بدو گفت هرگز مباد که از بهرِ دل سر دهم من بهباد
چنین با پدر بیوفایی کنم ز مردیّ و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشید گاه سزد کز تو ناید بدینسان گناه
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ بدو اندر آویخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پیش تو بگفتم نهان از بداندیش تو
مرا خیره خواهی که رسوا کنی به پیش خردمند رعنا کنی
کاووس پس از شنیدنِ حرفهای سودابه، در این اندیشه بود که سیاوش را به کیفرِ گناه بکُشد اما برای آزمایش، نخست جامه و دستِ سودابه را بویید و در آن بویِ مُشک و گلاب و شراب یافت و در دستوبرِ سیاوش، بویی به مشامش نرسید. پس دانست که سودابه به ناراستی سخن گفته است و پسرش سیاوش بیگناه است:
ز سودابه بوی مِی و مُشکِ ناب همی یافت کاووس بوی گلاب
ندید از سیاوش بدان گونه بوی نشانِ بسودن نبود اندروی
آزمونِ آتش
هنگامیکه کیکاووس به ناراستیِ سخنانِ سودابه پی برد، خواست که وی را بکُشد اما از شاهِ هاماوران اندیشه کرد که به کینخواهی برخواهد خواست؛ پس به سخنِ موبدان، آتشی برپا کرد تا به این روش، گناهکار را از بیگناه جدا سازد.
چنین گفت کاندر نهان این سَخُن پژوهیم تا خود چه آید به بُن
ز پهلو همه موبدان را بخواند ز سودابه چندی سخنها براند
چنین گفت موبد به شاهِ جهان که درد سپهبد نمانَد نهان
چو خواهی که پیدا کنی گفتوگوی بباید زدنْ سنگ را بر سبوی
که هر چند فرزند، هست ارجمند دلِ شاه از اندیشه یابد گزند
وزین دخترِ شاهِ هاماوران پُر اندیشه گشتی به دیگر کران
ز هر در سخن چون بدین گونه گشت بر آتش یکی را بباید گذشت
چنین است سوگند چرخِ بلند که بر بیگناهان نیاید گزند
سیاوش شخصیتی است که اهلِ سازش است و یکسره از خشونت دوری میکند. با اینکه کاووس میداند که سودابه گناهکار است اما با اینحال بر رأی موبدان و انتخاب خود سیاوش، گذشتن از آتش را برای آزمونِ راستی میپذیرد اما سودابه از آزمون سرمیپیچد.
هیونان به هیزمکشیدن شدند همه شهرِ ایران بهدیدن شدند
به صد کاروان اُشترِ سرخموی همی هیزم آورد پرخاشجوی
نهادند هیزم دو کوهِ بلند شمارش گذر کرد بر چونوچند
پس سیاوش این آزمون را پذیرفت؛ و روز دیگر در خرواری از آتش که کاووس برافروخته بود با لباسی سپید و کفنپوش و کافورزده با اسب شبرنگِ خویش —که بهزاد نام داشت— وارد شد و کاووس را آشفته یافت:
سیاوش بیامد به پیش پدر یکی خود زرین نهاده بهسر
هُشیوار و با جامهای سپید لبی پر ز خنده دلی پر اُمید
یکی تازیی بر نشسته سیاه همی خاکِ نعلش برآمد به ماه
پراگنده کافور بر خویشتن چنان چون بود رسم و ساز کفَن
بدانگه که شد پیش کاووس باز فرود آمد از باره بردش نماز
رخِ شاهکاووس پُر شرم دید سخن گفتنش با پسر نرم دید
سیاوش بدو گفت اَندُه مدار کزین سان بوَد گردش روزگار
سیاوش پس از دلداری دادنِ پدر، کفنپوشان با اسبش به میانهٔ آتش زد و تندرست از آنسوی بیرون آمد:
سیاوش سیَه را بهتندی بتاخت نشد تنگدلْ جنگِ آتش بساخت
ز هر سو زبانه همی برکشید کسی خود و اسپِ سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا او کی آید ز آتش برون
چو او را بدیدند برخاست غو که آمد ز آتش برون شاهِ نو
پس چون بیگناهیِ سیاوش بر شاه آشکار شد، شاه خواست که سودابه را بکُشد اما سیاوش میانجیگری کرد و از این کار جلو گرفت و خواهانِ بخشش او از سوی شاه شد و کیکاووس نیز سودابه را بخشید و از گناهِ او چشم پوشید.
خیلی بد چیزی که میخوام رو نمیتونم پیدا کنم