- آسمونی
- مجله اینترنتی
- تقویم تاریخ
- شب بیست و سوم محرم
شب بیست و سوم محرم
مهدی ابنمنصور دوانقی، سومین خلیفه طایفه بنیعباس، در سال 158 هجری پس از مرگ پدرش منصور، بنا به وصیت کتبی و شفاهی او، به مقام خلافت اسلامی نایل آمد.
گرچه ابوالعباس سفاح، نخستین خلیفه عباسی توصیه کرده بود که پس از وی، برادرش منصور، و پس از منصور، پسرعمویشان عیسی ابنموسی ابنعلی، به مقام خلافت نایل آیند. اما پس از آنکه منصور به خلافت رسید، پسرعمویش عیسی را از این مقام محروم و معزول کرد و فرزند خویش مهدی را به ولایتعهدی برگزید.
مهدی عباسی نیز هنگامی که به کرسی خلافت نشست، راه پدرش را ادامه داد و عیسی ابنموسی را از ولایت عهدی معزول و فرزند خویش هادی را به این مقام منصوب کرد.
مهدی عباسی در اواخر عمرش از ولایتعهدی فرزندش هادی، دلزده و پشیمان شد و تصمیم گرفت فرزند دیگرش هارون را به این مقام منصوب کند، به همین جهت، هادی را که در گرگان بهسر میبرد به بغداد فراخواند، تا بهطور رسمی وی را از ولایتعهدی معزول و هارون را ولیعهد خود معرفی کند. اما هادی، اعتنایی به پیام پدر نکرد و همچنان در گرگان بهسر میبرد و خود را ولیعهد میدانست.
چنین رفتاری از وی، موجب نگرانی و رنجش خاطر پدرش گردید و وی را ناگزیر کرد که بهسوی گرگان حرکت و هادی را در آنجا توبیخ و از ولایتعهدی معزول کند. ولیکن هنگامی که از بغداد خارج شد و به ماسبذان (از بلاد دینور و حدود کلهر، واقع در غرب ایران) رسید، مرگش فرارسید و در همان جا وفات یافت.
پس از مرگش، فرزندش هادی از گرگان به بغداد شتافت و لباس خلافت پوشید و از مردم برای خویش بیعت گرفت و برادرش هارون نیز با وی بیعت و اظهار پیروی نمود.
انتباه اصحاب کهف از خواب 309 ساله خود
در تاریخ آمده که اهل انجیل تعدی و طغیان آغاز کردند تا اینکه بت پرستیدند و فواحش آغاز نمودند ولی جمعی در دین حضرت عیسی (علیه السلام) ماندند و در زهد و عبادت می کوشیدند، پادشاهی بود دقیانوس که بت پرست و طاغی و از دین عیسی منع می کرد و تابعین آن حضرت را می کشت تا به شهر افسوس رسید که اصحاب کهف در آنجا بود و جائی بنا کرد برای بت ها که معبود او بودند و اهل شهر را تکلیف به پرستیدن می کرد
هر کس قبول می نمود خلاصی می یافت و گرنه کشته می شد و شش جوان از بزرگ زادگان از شهر بیرون رفتند و در نمازگاه خود مشغول عبادت گشتند دقیانوس را خبر دادند ایشان را حاضر کردن و تهدید نمود که بدین من آئید وگرنه کشته می شوید یکی از ایشان گفت ما جز به خدا پرستش نمی کنیم دقیانوس گفت چون شما جوان هستید چند روز مهلت می دهم تا فکر کنید دقیانوس از شهر خارج شد و آن شش جوان قدری از خانه پدر مال جهت خرج برداشتند و از شهر بیرون رفتند و در راه چوپانی دیدند با سگی ، چون چوپان از حال ایشان مطلع شد با آنها آمد و سگ را هر قدر راندند نرفت و با ایشان آمد،
نزدیک آن شهر کوهی بود اینجلوس می گفتند و غاری بنام رقیم داشت اندرون آن غار به عبادت مشغول شدند و سگ بر در غار خوابید و یکی از ایشان بنام تملین (یا تملیخا) به شهر میرفت و مایحتاج آنها را می خرید تا خبر رسید دقیانوس بازگشته و در تجسس ایشان است جوانان بر خدا توکل کردند و سر به سجده نهادند خواب غلبه کرد و 309 سال خوابیدند تا دقیانوس هلاک شد و پادشاه مؤ من بنام بناموس به آن شهر آمد و خداوند آنها را از خواب بیدار نمود نشستند و بر یکدیگر سلام نمودند چنان پنداشتند که یک روز یا بعضی از روز را خوابیده اند و تملیخا را برای گرفتن طعام به شهر فرستادند او پول زمان دقیانوس را به فروشنده داد و زبان آنها را نیز درست نمی فهمید سپس قضیّه کشف شد به شاه خبر دادند و بعد از تحقیق از حالات آنها مطلع شد و خداوند را شکر نمود که از آیات خود به ما نشان داد که روز قیامت چطور زنده خواهیم شد.
در مجمع البیان آمده که اصحاب کهف هفت نفر بودند به نامهای :
مکسلمینا - تملیخا - مرطولس - نینونس - سارینونس - دربونس - کشوطبنونس (چوپان ) و نام سگ اصحاب کهف قطمیر و رنگش سیاه و سفید بود و غار رقیم نزدیک شهر افسوس که اکنون یا در ازمیر ترکیه یا در نزدیکی پایتخت اردن یعنی شهر عمان می باشد