
و چشمانت با من گفتند که فردا روز دیگریست
میان خورشیدهای همیشه ،
زیبایی تو ، لنگری ست ؛
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان ،
بی نیازم می کند.
نگاهت ،
شکست ستم گری ست ؛
نگاهی که عریانی روح مرا ،
از مهر ،
جامه ای کرد ؛
بدان سان که کنونم ،
شب بی روزن هرگز ،
چنان نماید که کنایتی طنز آلود بوده است ؛
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست .
آنک چشمانی که خمیرمایه مهر است
وینک مهر تو :
نبردافزاری ،
تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم .
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم ،
به جز عزیمت نابه هنگامم گریزی نبود ،
چنین انگاشته بودم.
آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود.
میان آفتاب های همیشه
زیبایی تو
لنگری ست.
نگاهت
شکست ستم گری ست.
و چشمانت
با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست.
شما عزیزان می توانید نظرتان را در مورد این شعر در بخش نظرات به آسمونی اطلاع دهید.
1 نظرثبت نظر شما
5 سال پیش
برای گفتن از شاملو که یکی از اقوام نزدیک شون معلم نازنینی بوده سخن قاصره سبک هر شاعر یا بهتر بگم از خودش بپرسیم احتمالا" آنچه ما دریافت کرده نخواهد بود . آیدای شاملو به سان " آفتاب " کجا پنهان شده ؟ براستی نام آفتاب را به زبان آوردن چندان ساده نیست چه رسد به آیدای شاملو . شعر ...