راز گورستان مخفی – قسمت نهم
راز گورستان مخفی – قسمت نهم
نویسنده : لیلا شاهپوری
خیلی تعجب کرده بودم از اینکه روز قبل درخت به اون تنومندی رو دیده بودم و از اینکه در کنارش بودم وحشت زده بودم و حالا می شنیدم که همچین درختی شکسته و سقوط کرده ........
هنوز همه بیرون بودن و من بیش از همیشه ترسیده بودم و نمی دونستم دیگه قراره چه اتفاقاتی بیفته .
فقط یک لحظه تصور میکردم اگر بابابزرگ را جع به چیزهایی که حس میکردم و چیزی بهش نگفته بودم , چه فکری راجع بهم میکرد و چی می تونست بهم بگه بیشترنگرانم میکرد..
تصمیم گرفته بودم ماجرا رو به بابام بگم به مامان که نمی تونستم بگم چون استرس و نگرانی براش مثل یه سم بود.
حالا دیگه نزدیک ظهر بود و بابام بهمراه بابابزرگ و رضا هنوز در مزرعه بودند و مامان هم در حال آشپزی بود, بنابراین تصمیم گرفتم برم پشت خونه و کمی قدم بزنم شاید آرامش بگیرم.
تمام گلهای پشت خونه پژمرده شده بودن و دیگه شادابی نداشتن درست مثل من .......
یکدفعه دلم خیلی گرفت و با وزش باد و سوز شدید هوا چشمام پر از آب شد .
لحظاتی بعد دیگه آب چشمام از سوزش هوا نبود و این اشکهام بودن که مثل رودی باریک روی صورتم روان بودن.
از سکوت , صدای خش خش برگ های خشکیده گل ها و برگ درختان پرتقال رو به وضوح می شنیدم .
نگرانی و اضطراب ازم دور نمیشد و دیگه کم کم داشتم از سایه خودم هم می ترسیدم .
کم کم احساس کردم دستام رو نمی تونم تکون بدم دیگه پاهام هم سست شده بودن , نگاهی به خودم انداختم و بعد به اطراف ......دیگه همه جا مه آلود شده بود ............
کم کم پلکهام داشتن رو هم میومدن که ناگهان گرمای شدیدی رو حس کردم .
درست مثل اینکه بدنم در حال آتش گرفتن بود , تند تند نفس می کشیدم دیگه داشتم خفه می شدم .
دستانی رو روی گلوم احساس می کردم , مجبور شدم زانو بزنم دستام رو زمین بود حالا فشار زیادی رو روی دستام حس میکردم و پس از مدتی از درد شدید و سوزش چشمام به زمین افتادم و بیهوش شدم .
صدای گریه ...........
مامانم بود : خدا این چه بلایی بود که سر دخترم آوردن ...........
بابا داشت مامانم رو آروم میکرد سرم رو به اطراف چرخوندم بابابزرگ هم کنارم بود .
بعد از اینکه چشمام کاملا باز شد بابابزرگ به آرومی اومد جلوتر و گفت :
عزیز دل بابابزرگ ! بگو ببینم کی این بلا رو سرت آورده ؟
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم : هیچکس !!!!!!
این بار مامان با نگرانی و گریه گفت : چی میگی مادر ! یه لحظه خودت رو نگاه کن , ببین چی شدی ؟؟؟؟
چشمام پر از اشک شده بودن و این بار گفتم :
-نمی تونم چیزی بگم .......ازم چیزی نپرسید ......بزارید بخوابم .........
لحظاتی بعد خوابم برد....................
شب شده بود .
یادش بخیر ! شب های تهرون و خرید و کلاس کنکور و...........
با اینکه چشمام بسته بود ولی تمام چشام خیس بود و نمی تونستم یک لحظه از گریه کردن دست بردارم .
بابابزرگ کنارم نشسته بود و دستهام رو گرفته بود و می مالید .
-قربونت برم سارا جان ! بابابزرگ کنارتم ! میگی چی شده ! قراره یکی دو روزه دیگه برگردین تهران.
به ناگاه با صدای بلند گفتم : نه نه نهههههه!!!!!
همه به سمت من اومدن و بابا با نگرانی گفت : چیه دخترم ! چی شده ؟؟؟؟؟؟
-نه بابا ترو خدا .......من نمی تونم برگردم .........................
مامان نشست کنارم و گفت : سارا ! ترو به جون هر کسی که دوست داری بگو چرا اینجوری میکنی؟ یه چیزی هست خب بگو دیگه ! داری منو میکشی مادر !!!!!!!!!!!!!
از جام بلند شدم به گوشه شومینه تکیه دادم که ناگهان چشمم به آینه جلوی شومینه افتاد :
خودشه !خودشه .......کمک کمک نگاه کنین نگاه کنین ...............
تصویر همون دختر توی قاب عکس بود که تو آینه بهم خیره شده بود ولی گلوش کبود بود .
رضا که کنار شومینه ایستاده بود با تعجب به آینه نگاه کرد و گفت :
سارا سارا ! آروم باش تو آینه چیزی نیست !!!!!!!!!!
بابام بغلم کرد و گفت : قربونت برم آروم باش چی دیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟
-بابا نگاش کن تو آینه رو نگاه کن ! اون زن رو دیدی گلوش رو دیدی !!
ولی وقتی دوباره به آینه نگاه کردم خودم بودم با گلویی کبود ...
مامانم با صدائی لرزون گفت : یا خدا ! دیدین چه بلائی سرمون اومده دخترم دیوونه شده !!!
بابابزرگ مامانم رو آروم کرد و رو به من گفت :
-سارای بابایی ! بشین دخترم بشین عزیز دلم !!
بعد از اینکه نشستم بهم گفت : بگو عزیزم هر چی که تو دلته بگو میخوام همه چیز رو بدونم از هیچ چی نترس.
این بار دیگه چاره ای نداشتم , به قول مامانم داشتم دیوونه می شدم .
ولی......... از کجا شروع کنم ! مامانم چی می خواست بهم بگه ؟؟؟؟؟؟؟//چه عکس العملی نشون میداد؟؟؟
نگاهی به رضا انداختم طفلی رضا چقدر نگران و وحشت زده بود و بالاخره شروع کردم :
-راستش ماجرا برمیگرده به خونه عمه خانم و اون عکس قدیمی که کنار درخت پیر و اون چاه قدیمی گرفته بود ......................................................................
وقتی اتفاقات رو لحظه به لحظه تعریف کردم , باورم نمیشد که رضا داشت گریه میکرد ......
مامانم با تعجب بهم خیره شده بود ............
و بابام سرش رو روی شومینه گذاشته بود و چشماش رو برای لحظاتی بسته بود.......
و بابابزرگ ..........................
لحظه ای بعد بابابزرگ رو به من گفت :
چرا زودتر نگفتی ؟؟؟؟؟؟ منو ببخش دخترم منو ببخش !!!!!!!!
من و رضا با تعجب به بابابزرگ خیره شده بودیم که رضا گفت :
بابابزرگ ! چرا سارا باید شما رو ببخشه ؟؟ آخه شما چه گناهی داری ؟؟؟؟؟
بابابزرگ پس از لحظه ای مکث جواب داد :
راستش ......................
ولی تا بابابزرگ اومد جواب بده مامان و بابا با هم گفتن : نه !! چیزی نگید .........
باورم نمی شد چیزی رو که می شنیدم , پس چیزهایی وجود داشت که من و رضا ازش بی خبر بودیم ....................................................
10 سال پیش
این داستان واقعیته؟
10 سال پیش
خیر
10 سال پیش
هیجانی شده
10 سال پیش
عالیه عاااااااااااالی
10 سال پیش
جالب بود، ممنون حیف که داره تموم میشه ):