زمان مطالعه: 4 دقیقه
راز گورستان مخفی – قسمت نهم

راز گورستان مخفی – قسمت نهم

راز گورستان مخفی – قسمت نهم نویسنده : لیلا شاهپوری   خیلی تعجب کرده بودم از اینکه روز قبل درخت به اون...

راز گورستان مخفی – قسمت نهم

نویسنده : لیلا شاهپوری

 

خیلی تعجب کرده بودم از اینکه روز قبل درخت به اون تنومندی رو دیده بودم و از اینکه در کنارش بودم وحشت زده بودم و حالا می شنیدم که همچین درختی شکسته و سقوط کرده ........
هنوز همه بیرون بودن و من بیش از همیشه ترسیده بودم و نمی دونستم دیگه قراره چه اتفاقاتی بیفته .
فقط یک لحظه تصور میکردم اگر بابابزرگ را جع به چیزهایی که حس میکردم و چیزی بهش نگفته بودم , چه فکری راجع بهم میکرد و چی می تونست بهم بگه بیشترنگرانم میکرد..
تصمیم گرفته بودم ماجرا رو به بابام بگم به مامان که نمی تونستم بگم چون استرس و نگرانی براش مثل یه سم بود.
حالا دیگه نزدیک ظهر بود و بابام بهمراه بابابزرگ و رضا هنوز در مزرعه بودند و مامان هم در حال آشپزی بود, بنابراین تصمیم گرفتم برم پشت خونه و کمی قدم بزنم شاید آرامش بگیرم.
تمام گلهای پشت خونه پژمرده شده بودن و دیگه شادابی نداشتن درست مثل من .......
یکدفعه دلم خیلی گرفت و با وزش باد و سوز شدید هوا چشمام پر از آب شد .
لحظاتی بعد دیگه آب چشمام از سوزش هوا نبود و این اشکهام بودن که مثل رودی باریک روی صورتم روان بودن.
از سکوت , صدای خش خش برگ های خشکیده گل ها و برگ درختان پرتقال رو به وضوح می شنیدم .
نگرانی و اضطراب ازم دور نمیشد و دیگه کم کم داشتم از سایه خودم هم می ترسیدم .
کم کم احساس کردم دستام رو نمی تونم تکون بدم دیگه پاهام هم سست شده بودن , نگاهی به خودم انداختم و بعد به اطراف ......دیگه همه جا مه آلود شده بود ............
کم کم پلکهام داشتن رو هم میومدن که ناگهان گرمای شدیدی رو حس کردم .
درست مثل اینکه بدنم در حال آتش گرفتن بود , تند تند نفس می کشیدم دیگه داشتم خفه می شدم .
دستانی رو روی گلوم احساس می کردم , مجبور شدم زانو بزنم دستام رو زمین بود حالا فشار زیادی رو روی دستام حس میکردم و پس از مدتی از درد شدید و سوزش چشمام به زمین افتادم و بیهوش شدم .
صدای گریه ...........
مامانم بود : خدا این چه بلایی بود که سر دخترم آوردن ...........
بابا داشت مامانم رو آروم میکرد سرم رو به اطراف چرخوندم بابابزرگ هم کنارم بود .
بعد از اینکه چشمام کاملا باز شد بابابزرگ به آرومی اومد جلوتر و گفت :
عزیز دل بابابزرگ ! بگو ببینم کی این بلا رو سرت آورده ؟
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم : هیچکس !!!!!!
این بار مامان با نگرانی و گریه گفت : چی میگی مادر ! یه لحظه خودت رو نگاه کن , ببین چی شدی ؟؟؟؟
چشمام پر از اشک شده بودن و این بار گفتم :
-نمی تونم چیزی بگم .......ازم چیزی نپرسید ......بزارید بخوابم .........
لحظاتی بعد خوابم برد....................
شب شده بود .
یادش بخیر ! شب های تهرون و خرید و کلاس کنکور و...........
با اینکه چشمام بسته بود ولی تمام چشام خیس بود و نمی تونستم یک لحظه از گریه کردن دست بردارم .
بابابزرگ کنارم نشسته بود و دستهام رو گرفته بود و می مالید .
-قربونت برم سارا جان ! بابابزرگ کنارتم ! میگی چی شده ! قراره یکی دو روزه دیگه برگردین تهران.
به ناگاه با صدای بلند گفتم : نه نه نهههههه!!!!!
همه به سمت من اومدن و بابا با نگرانی گفت : چیه دخترم ! چی شده ؟؟؟؟؟؟
-نه بابا ترو خدا .......من نمی تونم برگردم .........................
مامان نشست کنارم و گفت : سارا ! ترو به جون هر کسی که دوست داری بگو چرا اینجوری میکنی؟ یه چیزی هست خب بگو دیگه ! داری منو میکشی مادر !!!!!!!!!!!!!
از جام بلند شدم به گوشه شومینه تکیه دادم که ناگهان چشمم به آینه جلوی شومینه افتاد :
خودشه !خودشه .......کمک کمک نگاه کنین نگاه کنین ...............
تصویر همون دختر توی قاب عکس بود که تو آینه بهم خیره شده بود ولی گلوش کبود بود .
رضا که کنار شومینه ایستاده بود با تعجب به آینه نگاه کرد و گفت :
سارا سارا ! آروم باش تو آینه چیزی نیست !!!!!!!!!!
بابام بغلم کرد و گفت : قربونت برم آروم باش چی دیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟
-بابا نگاش کن تو آینه رو نگاه کن ! اون زن رو دیدی گلوش رو دیدی !!
ولی وقتی دوباره به آینه نگاه کردم خودم بودم با گلویی کبود ...
مامانم با صدائی لرزون گفت : یا خدا ! دیدین چه بلائی سرمون اومده دخترم دیوونه شده !!!
بابابزرگ مامانم رو آروم کرد و رو به من گفت :
-سارای بابایی ! بشین دخترم بشین عزیز دلم !!
بعد از اینکه نشستم بهم گفت : بگو عزیزم هر چی که تو دلته بگو میخوام همه چیز رو بدونم از هیچ چی نترس.
این بار دیگه چاره ای نداشتم , به قول مامانم داشتم دیوونه می شدم .
ولی......... از کجا شروع کنم ! مامانم چی می خواست بهم بگه ؟؟؟؟؟؟؟//چه عکس العملی نشون میداد؟؟؟
نگاهی به رضا انداختم طفلی رضا چقدر نگران و وحشت زده بود و بالاخره شروع کردم :
-راستش ماجرا برمیگرده به خونه عمه خانم و اون عکس قدیمی که کنار درخت پیر و اون چاه قدیمی گرفته بود ......................................................................
وقتی اتفاقات رو لحظه به لحظه تعریف کردم , باورم نمیشد که رضا داشت گریه میکرد ......
مامانم با تعجب بهم خیره شده بود ............
و بابام سرش رو روی شومینه گذاشته بود و چشماش رو برای لحظاتی بسته بود.......
و بابابزرگ ..........................
لحظه ای بعد بابابزرگ رو به من گفت :
چرا زودتر نگفتی ؟؟؟؟؟؟ منو ببخش دخترم منو ببخش !!!!!!!!
من و رضا با تعجب به بابابزرگ خیره شده بودیم که رضا گفت :
بابابزرگ ! چرا سارا باید شما رو ببخشه ؟؟ آخه شما چه گناهی داری ؟؟؟؟؟
بابابزرگ پس از لحظه ای مکث جواب داد :
راستش ......................
ولی تا بابابزرگ اومد جواب بده مامان و بابا با هم گفتن : نه !! چیزی نگید .........
باورم نمی شد چیزی رو که می شنیدم , پس چیزهایی وجود داشت که من و رضا ازش بی خبر بودیم ....................................................

 

مشاهده قسمت های قبلی و قسمت پایانی

نظر خود را درباره «راز گورستان مخفی – قسمت نهم» در کادر زیر بنویسید :
لطفا شرایط و ضوابط استفاده از سایت آسمونی را مطالعه نمایید
ارزیابی مهاجرت
: برای دریافت مشاوره درباره راز گورستان مخفی – قسمت نهم فرم زیر را تکمیل کنید

هزینه مشاوره ۳۰ هزار تومان می باشد

پاسخ مشاوره شما ظرف 1 روز کاری در پنل شما درج می شود و پیامک دریافت می کنید


دسته بندی های وب سایت آسمونی

آسمونی شامل بخش های متنوعی است که هر کدام از آنها شامل دنیایی از مقالات و اطلاعات کاربردی می باشند، شما با ورود به هر کدام از دسته بندی های مجله اینترنتی آسمونی می توانید به زیردسته های موجود در آن دسترسی پیدا کنید، برای مثال در دسته فیلم و سینما؛ گزینه هایی مثل نقد فیلم، معرفی فیلم ایرانی، فیلم بین الملل، انیمیشن و کارتون و چندین بخش دیگر قرار دارد، یا بخش سلامت وب سایت شامل بخش هایی همچون روانشناسی، طب سنتی، نکات تغذیه و تناسب اندام می باشد.