- آسمونی
- مجله اینترنتی
- فرهنگ و تاریخ
- شعر و ترانه
- شعر زمستان رفت

شعر زمستان رفت
زغال ای رو سیاهِ مردم آزار
گذشته دوره ات در کوی و بازار
نکن خلق خدا ، از خویش بیزار
زمستان رفت و ماندت رو سیاهی
نجُستی خانۀ ، واماندگان را
ندادی شعله ای ، ره ماندگان را
نکردی گرم ، چون درماندگان را
زمستان رفت و ماندت رو سیاهی
ندانی جان به لب ، آن خسته کی شد
به فکرت ، روزگاری سرد ، طی شد
چو پیش از بهمن و اسفند ، دی شد
زمستان رفت و ماندت رو سیاهی
تو گفتی آتشی در سینه داری
به سینه گوهری بی کینه داری
ببین چون ؟ چهره در آیینه داری
زمستان رفت و ماندت رو سیاهی
شعر از: صلاح الدین احمد لواسانی