- آسمونی
- مجله اینترنتی
- سرگرمی
- ضرب المثل
- ضرب المثل حالا که تالان تالان است، صد تومان زیر پالان است

ضرب المثل حالا که تالان تالان است، صد تومان زیر پالان است
ضربالمثل حالا که تالان تالان است، صد تومان زیر پالان است ماجرای جالبی دارد که از کتاب مثلها و قصههایشان اثر مصطفی رحماندوست میباشد. در ادامه با آسمونی باشید و داستان این ضربالمثل قدیمی را بخوانید.
ماجرای ضربالمثل حالا که تالان تالان است، صد تومان زیر پالان است
روزی بود روزگاری بود که مردم با اسب و الاغ سفر میکردند. سفرها خسته کننده و طولانی بود و از همه بدتر این که اغلب راهها امنیت نداشته، دزدانی بودند که در پیچ و خم جادههای خاکی کمین میکردند تا مسافر یا مسافرانی از راه برسند. آن وقت به مسافران بیچاره حمله میکردند و مال و اموالشان را غارت میکردند.
مسافران برای اینکه اگر گرفتار دزدان راه شدند، همه اموال شان را از دست ندهند، پولهای خود را به چند قسمت تقسیم میکردند. مثلا قسمتی از پول را توی کیسه پول میریختند و قسمتی را توی لبه کلاهشان مخفی میکردند یا ته خورجین شان میدوختند.
روزی مرد ساده دلی قصد سفر کرد. همسرش به او گفت: این سفرها کار تو نیست، کار بازرگانان و سوداگران جهاندیده است. مرد گفت: مگر آنها چی بیشتر از من دارند؟ آنها یک سر و دو گوش دارند که من هم دارم. بگذار به سفری بروم که برای همه تعریف کنی. همسرش گفت: چه داری که با خود ببری؟ مرد گفت: چیزهایی برای فروش و نیز صد تومان پول همراه خود میبرم. زن گفت: پول را هم با خودت میبری؟ اگر گرفتار راهزنان شدی چی؟ مرد ساده دل خندید و گفت: کدام راهزن؟ تازه راهزن با من چکار دارد؟ صد تومان پول را هم لای پالان الاغم پنهان میکنم. به عقل شیطان هم نمیرسد که لای پالان صد تومان پول است.
همسر مرد وقتی که دید پند و اندرز فایده ای ندارد، فقط دعا کرد شوهرش سالم برود و سالم برگردد. دو سه روز بعد، مرد ساده دل بار سفر را بست و به راه افتاد. او برای این که در راه گم نشود و راه و چاه سفر را هم خوب یاد بگیرد، با کاروانی همراه شد و رفت.
مسافران چند روزی در سفر بودند که نزدیک غروب در جایی که دور تا دور آن را کوههای بلند احاطه کرده بود، صدای فریاد و هیاهویی شنیدند دل مسافران از شنیدن فریادها لرزید. کاروان سالار که غافلگیر شده بود فریاد زد: فرار کنید و جان و دارایی خود را نجات دهید. مسافران همراه اسب و الاغ و شترها هر کدام به گوشه ای گریختند. ولی راهزنان کارآزموده از هر طرف آنها را محاصره کردند.
در این میان مرد ساده دل هم گرفتار راهزنان شد. راهزنان با بی رحمی هرچه را دیدند، به تاراج میبردند. گریه و زاری و خواهش مسافران هم در دل سنگ آنها بی اثر بود. مرد ساده دل که تا آن وقت چنین تاخت و تازی ندیده بود، دهانش از تعجب و عصبانیت باز مانده بود و به گوشهای خیره شده بود.
راهزنی با شمشیر سراغ او آمد و گفت : در چه فکری مرد؟ مرد گفت: در این فکرم که دیگر چه چیزی برایم مانده؟ راهزن گفت: مگر چیز دیگری هم به جز این الاغ و باری که روی آن است، داری؟ اگر جانت را دوست داری، بگو دیگر چه داری ؟ زودباش که من با کسی شوخی ندارم. مرد ساده دل با ناباوری گفت: پس من هرچه داشته باشم میبرید؟ راهزن گفت: بله که می بریم. مرد ساده دل با ناامیدی آهی کشید و اشارهای به پالان الاغش کرد و گفت: حالا که تاخت و تالان است، صد تومان هم لای پالان است. راهزن با خوشحالی از لای پالان الاغ صد تومان را برداشت و مرد ساده دل را با همه امید و آرزوهایش تنها گذاشت.
نتیجه ضربالمثل حالا که تالان تالان است، صد تومان زیر پالان است
ضربالمثل حالا که تالان تالان است، صد تومان زیر پالان است در مورد اشخاصی است که از روی نادانی کسی که زیانی دیده حالا از روی عصبانیت و بدون فکر به عواقب آن، زیانهای دیگری هم به خودش میزند.