- آسمونی
- مجله اینترنتی
- فرهنگ و تاریخ
- داستان بلند
- داستان ارواح گمشده در زمینی دیگر - قسمت چهارم

داستان ارواح گمشده در زمینی دیگر - قسمت چهارم

هیچوقت فکر نمیکردم روزی ماجرای مرگم درست مثل فیلم ها بشه .. دیگه شده بودم عین روح سرگردان داخل کتابها ..
داشتیم از ساحل دور می شدیم به قسمتی وارد شده بودیم که پر از درخت و سنگ بود همچی منظره ای رو توی عکس ها زیاد دیده بودم .
نور ماه بزرگ همه جا رو روشن کرده بود قسمتی از آسمان سرمه ای شده بود و قسمتی دیگه نارنجی و زرد ..
واقعا زیبا بود .. هم درختها و هم سنگ های اطراف ..
نمی دونستیم ساعت چنده چون ساعتامون از کار افتاده بودن فقط با دیدن ماه می تونستیم بگیم که شب شده ..
تا اینکه بالاخره بعد از مدتی راه رفتن صدایی رو شنیدیم ..
روزبه گفت : بچه ها اگه خطری سراغمون بیاد چکار کنیم ؟
برای اولین بار حرف روزبه رو جدی گرفتم و گفتم : نمی دونم ولی مگه چند بار قراره بمیریم هر چه باداباد !!
به سمت صدا رفتیم درست مثل صدای رودخانه ای خروشان یا شایدم سیلی بود که ما رو به اینجا آورده بود !!
ولی روبرومون که فقط سنگ و درخت های کوتاه بود تا چشم کار میکرد چیز دیگه ای نبود پس این صدا از کجا میومد ؟
قدم هامون رو با وجود خستگی بلندتر بر می داشتیم تا ببینیم صدا از کجا میاد !
هر چی بیشتر جلو می رفتیم صدا نزدیکتر میشد تا اینکه ...
ماهان لحظه ای ایستاد و گفت :
-بچه ها وایستین نگاه کنین زمین خیس شده پاهام تو زمین فرو میره !
ماهان راست میگفت اصلا حواسمون به پاهامون نبود که تو زمین در حال فرورفتنه !!
روزبه گفت بچه ها جلوتر نریم نکنه اینجا مرداب باشه !
تا اینکه من به بچه ها گفتم :
-من میگم شماها وایستین اول من برمجلوتر ببینم چیه اونوقت شماها بیاین نه نگین لطفا تا اینجا اومدیم دیگه راه برگشتی نیست باید ببینیم جلوتر چه خبره پس من میرم جلو ..
روزبه و ماهان کمی به هم نگاه کردن اونها می دونستن چاره ای جز قبول حرفم ندارن ..
آروم پامو به سمت جلو میزاشتم هر چی جلوتر میرفتم هم صدا نزدیکتر میشد و هم زمین نرمتر ..
صدای قلبم رو می شنیدم هنوز مطمئن نبودم که مردیم پس باید با احتیاط جلو میرفتم ..
چیزی رو که لحظاتی بعد دیدم اصلا باورکردنی نبود فقط یچیز برام حتمی شده بود و اون این بود که ما یجای دیگه هستیم نه روی زمین .. پس ما واقعا مردیم !
پایان قسمت چهارم
با ما همراه باشید