- آسمونی
- مجله اینترنتی
- فرهنگ و تاریخ
- داستان بلند
- شاید زنده بمانم – قسمت هفتم

شاید زنده بمانم – قسمت هفتم
شاید زنده بمانم – قسمت هفتم
نویسنده: لیلا شاهپوری
نشر اختصاصی: پورتال آسمونی
در باز شد آرش بود ...
آهی از ته دلم کشیدم هیچوقت نمی دونستم فرصت تو زندگی یعنی چه ؟
آرش وارد شد و گفت : به به خواهر برادر خلوت کردین !
مازیار بعد از احوالپرسی و دست دادن گفت :
-اصلا حواست به خواهرم هست ؟ خیلی کلافست ها ! یکم بیشتر توجه کنی بد نیستا !
بعد خنده ای کرد و دستی به شونه آرش زد و از اتاق بیرون رفت ..
بسمت پنجره برگشتم فکر میکردم آرش هم با مازیار بیرون رفته ولی تو اتاق بود لحظه ای بعد گفت:
اتفاقی افتاده ؟ اشتباهی ازم سر زده ؟ اگه حوصلت سر رفته من مشکلی با ادامه تحصیلت ندارم !
با تعجب بسمت آرش برگشتمو گفتم :
-نه مشکلی ندارم مازیار اینطور حس کرده ! در ضمن اگه میخواستم ارشدمو بگیرم حتما میگفتم ولی
علاقه ای به کار تو بیمارستان ندارم که بخوام همون رشته رو باز ادامه بدم ..
بعد از اینکه جوابشو دادم از اتاق بیرون رفتم که خاله و خانوادش سر رسیدن ..
پس از احوالپرسی دور هم نشستیم انگار اونروز همه حواسشون بمن بود چون خاله ام مابین حرفا رو
بهم گفت : مهتاب جون ! چه خبرا ؟ روبراهی خاله جون ؟
لبخند زدمو گفتم : بله خاله جون خوبم خدارو شکر .
ولی خاله انگار قرار بود چیزی در ادامه حرفش بگه پس ادامه داد :
-خوبه که خواهرم هست آخه هر وقت زنگ میزنم میبینم بچه ها پیششن همونه که خوب موندی دیگه
خواهرزاده ی گلم ! حالا چکارا میکنی ؟ داری درستم میخونی ؟ آخه زن سیاوش نیلو جون مدتی
میشه که داره درسشو ادامه میده گفتم شاید تو هم میری !
تمام حرف خاله متلک بود می دونستم میخواد بگه اگه یه کم روبراه موندی بخاطر خواهرمه نه آرش
و یا میخواد بگه سیاوش پسرش خیلی به زنش اهمیت میده ....
وقتی جواب رد به سیاوش دادیم یک سال باهامون حرف نمیزد بعد از اینکه سیاوش قرار شد با نیلو
ازدواج کنه دیگه همه چیو فراموش کرد و واسه مراسم دعوتمون کرد ..
تا اومدم بگم که فعلا حوصله ی درس خوندن ندارم خواهرم آزیتا در جواب خاله گفت :
-اتفاقا خاله جون اگه میبینی مهتاب ماشاالله ماشاالله خوبو سرحاله که بزنم به تخته چشم نخوره همش
بخاطر توجه خیلی خیلی زیاد آرش بوده ..
خاله ام که اون لحظه اصلا انتظار همچی جوابی رو از آزیتا نداشت کمی اخم کرد که باز آزیتا ادامه
داد : کاش همه مردا عین آرش خان زن و بچه دوست بودن !
اصلا نمی دونستم که تمام متلک آزیتا به شوهرشه نه خاله ام !
مامان که بموقع رسیده بود رو به آزیتا گفت :
-آزیتا مادر ! یه لحظه برو تو آشپزخونه به مینا کمک کن من یکم پیش خواهرم بشینم ..
آزیتا که میدونست مامان میخواد بفرستتش سراغ نخود سیاه آروم گفت : چشم .
بعد از اینکه آزیتا بسمت آشپزخونه رفت منم دنبالش رفتم و به محض رسیدن بهش گفتم :
-آخه آزیتا چرا اونا رو به خاله گفتی ؟
آزیتا گفت خب معلومه به در گفتم که دیوار بشنوه !
من که چند ماهی میشد تو غم خودم غرق بودم با تعجب گفتم :
-یعنی چی ؟ منظورت چیه ؟
که مینا خندید و گفت :
-مهتاب جون خبر نداری مگه ؟
من که هنوز مثه آدمای گیج به هردوشون نگاه میکردم سرم رو تکونی دادمو گفتم :
-از چی خبر ندارم ؟ چیشده مگه ؟
مینا آهی کشیدو گفت :
-لابد مامان اینا نخواستن ناراحت شی آخه آزیتا خانم گل ما چند وقتی میشه با بهروز ( شوهرش ) سر
یه سری چیزا با هم دعوا دارن !
من که در اون لحظه انگار آب جوش رو سرم ریخته بودن با ترس گفتم :
-چیشده آزیتا ! معلوم هست اینجا چه خبره ؟ مگه من غریبه ام ! سر چی دعوا داری ؟
آزیتا با قیافه ای حق به جانب گفت :
-دیگه جونم به لبم رسیده آخه اینم زندگیه من دارم حضرت آقا یه خونه خریده ببین چکارا نمیکنه !
بعد از دو سال گفتم خواهرت اینا همشون رفتم آلمان خب ما هم بریم فرانسه چه اشکالی داره هم من
هم بچه ها احتیاج داریم حالمون عوض شه د پوسیدیم بخدا ! آقا بر میگرده بهم میگه : بزار قسط مون
یه کم سبک شه سال دیگه !
وای وای دیگه مُردم بخدا ...
..نه میتونم وسایل خونه رو عوض کنم .. نه میتونم ماشینمو عوض کنم نه هیچ کار دیگه ای ...
.... مدام میگه قسط قسط !
مینا لحظه ای متلک وار گفت : آزیتا جونی ببخشیدا این خونه ای که میگی 1 میلیارد قیمتشه ها !
رفتی یه خونه بزرگ گرفتیا.. این همه رفتی تمام جهان رو تو چند سال گشتی خب یه دو سه سال
نرو چی میشه مگه همون خوبه خونه رو تمام کمال بنده خدا بهروز بنامت کرده !
در اون لحظه که آزیتا خیلی عصبانی بود رو به مینا گفت :
-این فضولیا به تو نیومده فسقلی فهمیدی ! تو شوهر کن ببینم چطوری این چیزا رو که به نظر خانم
جزئی میاد رو طاقت میاری !
در اون لحظه بود که مامان اومد و رو به آزیتا گفت :
-تو خجالت نمیکشی دختره گنده ! شوهرت فکر کردی خره متوجه متلک تو نمیشه د بسته بنده خدا
پسر مردم رو عاصی کردی خوب به حرفام گوش کن بخدا ایندفعه قهر کنی بچه هاتو بندازی
سر بهروز بیای اینجا پاهاتو میشکونم کم از دست مازیار کشیدم حالا نوبت توئه که شوهر خوبی مثل
بهروز رو از خودت برنجونی ! همون بیچاره ست که داره کارای تو رو تحمل میکنه هر مردی بود
یه شب باهات زیر یه سقف نمیموند حالیت شد ؟
هیچوقت مامان رو تا این اندازه عصبانی ندیده بودم هیچوقت هیچوقت ...
آزیتا اخمی کرد و گفت : مگه من برده بهروزم انقدرم ازش دفاع نکن تو بهروز رو مثل آرش خان
میدونی !
مامانم ناگهان برگشت و گفت :
-خوب گوش کن آزیتا نزار دوباره حالم بد شه اگه تو یه ذره فقط یه ذره شبیه مهتاب بودی با خیال
راحت سرم رو میزاشتم زمین میمردم .
فقط نگاه میکردم فقط نگاه و !
هیچکس نمی دونست تو اون لحظه چی داره بهم میگذره چقدر خوشحال بودم که به مازیار چیزی
نگفتم والا قلب برادر بیچارمو هم به درد می آوردم .........
مهتاب بعد از تعریف کردن قسمتی دیگر از داستانش از کنار سیامک که در خواب بود بلند شد و به
سمت پنجره رفت و رو به من گفت :
-سارا ! نمیدونی چقدر سخته حرفتو به هیچکس تو این دنیای بزرگ نتونی بگی و فقط باید شبها رو
به همین ستاره های زیبا اونهم تو دلت باهاشون درددل کنی و اونام فقط بهت چشمک بزنن تا تو رو
لحظه ای کوتاه هم که شده بخندونن ..
تمام نگاهم به مهتاب بود به زنی که روبرویم ایستاده بود زنی که تنهاترین آدم در تمام دنیا بود و من
منتظر بودم که او بگوید چرا مدتی میشود که در بیمارستان و در کما به سر میبرد !!!
پایان قسمت هفتم
قسمت هشتم یکشنبه 12 بهمن ماه