حکایت های کوتاه از گلستان سعدی
گلستان سعدی در یک دیباچه و هشت باب به نثر مُسَّجَع (آهنگین) نوشته شدهاست. بیشترِ نوشتههای آن کوتاه و به شیوهٔ داستانها و پندهای اخلاقی است. استفاده از نثر موزون و مسجع در منشیان و نویسندگان پیش از سعدی، به خصوص از قرن پنجم هجری به بعد بسیار متداول شده بود.
در قرن ششم و هفتم هجری، نوشتن پرتکلف و تصنعی نشانهای از دانش نویسنده بهشمار میرفت. بارزترین نمونۀ این نثر، مقامات حمیدی است که در سال 551 هجری نوشته شده و مورد تمجید بسیاری از شعرا و ادبای آن دوران مانند انوری، نظامی عروضی و سعدالدین وراوینی قرار گرفته است. آسمونی در این بخش چند حکایت بسیار زیبا از مجموعه حکایت های کوتاه گلستان سعدی را منتشر می کند.
حکایت اول
دو شاهزاده در مصر بودند، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت. عاقبته الامر آن یکی علّامه عصر گشت و این یکی سلطان مصر شد. پس آن توانگر با چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت: من به سلطنت رسیدم و تو همچنان در مسکِنت بماندی. گفت : ای برادر، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب است که میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون. که در حدیث نبوی (ص) آمده: العلماء ورثـه الانبیاء من آن مورم که در پایَم بمالند. نه زنبورم که از دستم بنالند کجا خود شکر این نعمت گزارم که زور مردم آزاری ندارم؟
حکایت دوم
یکی از حکما را شنیدم که می گفت: هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر «کسی که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند. سخن را سر است ای خداوند و بن میاور سخن در میان سخن خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش نگوید سخن تا نبیند خموش.
حکایت سوم
منجّمی به خانه درآمد، یکی مرد غریبه را دید که با زن او نشسته است. فریاد و فغان کرد و دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب به پا خاست. حکیمی که در حال گذر بود گفت: تو بر اوج فلک چه دانی چیست که ندانی که در سرایت کیست؟
سوسماس