- آسمونی
- مجله اینترنتی
- فرهنگ و تاریخ
- داستان و حکایت
- عشق پائیزی
عشق پائیزی
جلوی اینه به خودم نگاه کردم دل تو دلم نبود باورم نمیشد بالاخره تموم شد به جای خالی حلقه ام نگاه کردم از فکر اینکه تا یک ساعت دیگه دستهای گرم روزبه حلقه رو تو انگشتم کنه بدنم گرم شد حق داشتم انقدر هیجان زده باشم راضی شدن بابا چیزی در حد معجزه بود صدای زنگ در لبخند رو لبم نشوند خودش بود مثل همیشه شیک و جذاب دستمو بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد:عروسک شکستنی من لبخندی از عمق وجود زدم کمکم کرد تا راه بیفتم.
از پله ها پایین رفتیم با دیدن کوروش قلبم گرفت نگاه گذرایی بهم انداخت و به زور لبخند زد دوستش داشتم دلم نمیخواست ناراحت ببینمش اما دست خودم نبود عشقم به روزبه میچربید به علاقه دخترخاله پسرخالگی و همبازی دوران بچگی. ..سعی کردم به چیزهای خوب فکر کنم به روزبه نگاه کردم و لبخند زدم در ماشین رو باز کرد قبل از اینکه برای نشستن اقدام کنم حس کردم دست روزبه تو هوا خشک شد با تعجب به نگاه میخکوب شده اش نگاه کردم مسیر دیدش رو پیمودم و به یه دختربچه شونزده هیفده ساله رسیدم دخترک پوست سفید و چشمهای خوش حالت سبزی داشت موهای خرماییش نامرتب از روسری بیرون ریخته بود با دیدن ما چونه اش لرزید و به گریه افتاد با تعجب از روزبه پرسیدم :میشناسیش؟
هول و دستپاچه جواب داد :نه
واضافه کرد :بشین بریم مهمونا منتظرن
دخترک قدمی جلو اومد و گفت:صبر کن روزبه
با تعجب نگاهش کردم و دوباره پرسیدم :میشناسیش
کمی به سمت ماشین هولم داد و گفت : گفتم ک نه...بریم یغما
دخترک با دو خودشو رسوند بازوی روزبه رو چسبید و با گریه گفت :منو نمیشناسی؟ من عروسک شکستنی اتم....من ....من....من مادر بچه اتم
با بهت و ناباوری به روزبه نگاه کردم سرش رو پایین انداخته بود و دندون هاشو روی هم میسابید پس حقیقت داشت با صدایی تحلیل رفته پرسیدم چند ماهته؟
با خجالت لبه ی پالتوشو کشید و گفت : دوماه و نیم
دنیا تو سرم کوبیده شد درست زمانی که من بخاطرش یک هفته اعتصاب غذا کردم و بابا از ترس مردنم رضایت داد همون موقع که کوروش رو شکستم تا خم به ابروش نیاد همون روزای اشک و گریه ام اون مشغول عروسک شکستنی اش بود راستی من عروسک شکستنی اش بودم یا مادر شونزده ساله بچش؟
کسی از پشت بازومو گرفت خودمو پس کشیدم و نالیدم به من دست نزن صدایی زیر گوشم نجوا کرد آروم باش یغما منم کوروش
تقلایی نکردم نگاهم گره خورده به عشق خیانتکار و دخترک وحشتزده بود و ذهنم پیش بابایی که مطمئن بودم قلبش این بی ابرویی رو تاب نمیاره