- آسمونی
- مجله اینترنتی
- ورزشی
- اطلاعات ورزشی
- اولین مسابقه دوی ماراتن چگونه برگزار شد؟

اولین مسابقه دوی ماراتن چگونه برگزار شد؟
در سال 1896 و پیش از احیای بازیهای المپیک نوین، بارون دوکوبرتن برای رفع کدورت آلمان ها شخصا به پاریس مسافرت کرد، با سفیر آلمان در پاریس تماس گرفت، با سرهنگ شوارتس کوین وابسته نظامی آلمان در فرانسه مذاکره نمود تا توانست او را به اهمیت ایده المپیک معتقد نماید.
سرهنگ شوارتس کوین همان کسی بود که چند سال بعد در قضیه دریفوس نقش مهمی را به عهده گرفت. شوارتس کوین به کوبرتن گفت:
این کار از عهده من خارج است، خوب است شما نامه ای به پودبیلسکی یکی از وزرای آلمان بنویسید.
کوبرتن دو بار به این وزیر نامه نوشت؛ ولی هر دو نامه را نخوانده در سبد کاغذهای باطله انداختند.کوبرتن که نمی دانست در آلمان برای حل موضوع با چه کسی باید تماس بگیرد نامه هایی برای معاون اونیون کلوپ برلین که برگزار کننده مسابقات اسب دوانی و مدیر مجله بازی و ورزش نوشت. نامه سومی را هم به کلوپ فوتبال استراسبورگ فرستاد. به هیچ کدام از این نامه ها جوابی داده نشد. از طرف دیگر فرانسوی ها با آلمان ها روابط خوبی نداشته و ورزشکاران فرانسوی وقتی فهمیدند کوبرتن برای دعوت از آلمان ها مشغول تلاش است اعتراض و سرو صدا راه انداختند و حتی ورزشکاران بلژیکی نیز به این فعالیت کوبرتن اعتراض نموده و اعتصاب کردند.
در استادیوم ورزشی آتن، تماشاچیان با هیجان هر چه تمام تر انتظار می کشیدند. سر و صدا و همهمه بی حد و اندازه بود و هفتاد هزار نفر تماشاچی مرتبا نوشیدنی های خنک می نوشیدند. گرمای هوا لحظه به لحظه افزایش می یافت. در همان اثنا، مسابقه دوی ماراتن از روی پل دهکده ماراتن شروع گردید، البته تماشاچیان استادیوم آتن، از شروع مسابقه بی خبر مانده بودند. یک سرهنگ یونانی به نام پاپادیامانتوپولوس روی پل مارتن، شروع مسابقه را اعلان کرده و 25 نفر داوطلب شروع به دویدن نمودند و به زودی از نظر ناپیدید شدند.درهمان دو کیلومتر اول، کسانی که سابقه دویدن داشتند جلو افتادند و بقیه عقب ماندند. لرموزیوی فرانسوی پیش بود. بیست متر پشت سرش ادوین فلاک دونده استرالیایی بدون خستگی می دوید. داوران و متخصصان فن روی او حساب می کردند چون وی در مسابقات دو 800 متر و 1500 متر همین المپیک که چند روز پیش صورت گرفته بود اول شده و دو عنوان قهرمانی به دست آورده بود.
بلاک دونده آمریکایی با حفظ یک فاصله چند متری دنبال فلاک استرالیایی می دوید. سرعت دونده ها زیاد نبود، آن ها علیه یکدیگر مبارزه نمی کردند بلکه مبارزه مشترک آن ها علیه آن راه طولانی خسته کننده صورت می گرفت.
قهرمانان به دهکده شاورانی رسیدند. لرموزیو اولین کسی بود که دهکده را پشت سر گذاشت. اهالی دهکده به پیشواز وی دویدند و هلهله کنان، می خواستند او را نگه داشته و از او پذیرایی کنند. آن ها هیچ اطلاعی نداشتند که در این مسابقه مهم حتی یک ثانیه هم نمی توان تلف کرد. دهقانان لرموزیو را محاصره کرده و شانه هایش را می مالیدند و به او نوشیدنی تعارف می کردند. از آن گذشته، تاج گلی را هم که از برگ های درخت غار درست کرده بودند به گردن او انداختند. دو دختر زیبا این حلقه گل را به گردن لرموزیو انداختند. وی به همه این اجبارات تن در داد، چه کار دیگری از دستش بر می آمد.سرانجام توانست به راهش ادامه دهد. اما به محض این که از دهکده خارج شد و مطمئن شد کسی او را نمی بیند تاج گل سنگین را برداشت و به دور انداخت چون نه تنها سنگین بود بلکه تیغ هایش به تن او فرو می رفت.
در این موقع معجزه در شرف به وقوع پیوستن بود. یعنی دونده هایی که پیشاپیش سایرین می دویدند اندک اندک از نفس می افتادند و از سرعتشان کاسته می شد. یعنی بعضی ها به قدم افتاده بودند و چند تنی نیز بر زمین افتادند. حالا دیگر بلاک آمریکایی پیشاپیش همه می تاخت، ولی هنوز به کیلومتر بیست و سوم نرسیده، او هم در کنار جاده درغلطید و نفسش بند آمد. و وقتی دوچرخه سواری او را یافت و اعلام داشت حاضر است به وی کمک کند، بلاک با صدایی که گویی از ته چاه در می آمد جواب داد:
تلاش مجدد بیهوده است، چنان کوفته شده ام که ساعت ها وقت و استراحت لازم است تا بتوانم فقط روی پا بایستم.
تلفات ادامه داشت. در کیلومتر سی و دوم نیز لرموزیوی فرانسوی از ردیف خارج شد؛ چرا که او در اثنای دویدن ناگهان مانند برق گرفته ها سقوط کرد و وقتی عابری روی او خم شد دریافت که وی هوش و حواس خود را از دست داده است. واگنی که از راه رسیده بود او را سوار کرد و با خود برد. حتی فلاک استرالیایی نیز که خود را به هر جان کندنی بود می کشید، نزدیک به از پا درآمدن بود. او دیگر مثل مار تقریبا روی زمین می خزید و خودش را پیش می کشید با این حال نتوانست یک کیلومتر بیشتر از لرموزیو بدود، یعنی در کیلومتر سی و سوم وضع او طوری شد که برداشتن هر قدم اضافی مانند فرو کردن صدها سوزن به سلسله اعصاب او، رویش اثر می گذاشت؛ طوری نفس می کشید که گویی هم اکنون ریه های او آتش خواهد گرفت. چشم هایش دیگر جایی را نمی دید، قشری از گرد و غبار چهره او را در زیر خود پوشاند و قیافه عجیبی به او بخشیده بود. فلاک به شدت می گریست. آری آن قهرمان ارزنده ماننند کودکی از عدم موفقیت خود ناراحت شده بود و اشک می ریخت. در انتهای کیلومتر سی و سوم اسپیریدون از فلاک سبقت گرفت.
ولی اسپیریدون لوییس هم نمی دوید؛ بلکه با جمع کردن آخرین نیرو خودش را به پیش می کشید. او در هر سه متر دویدن یک متر فلاک را گرفته بود. بالاخره اسپیریدون از فلاک پیش زد و مقاومت عجیب او به جایی رسید که وقتی به پیچ جاده رسید و سر برگردانید نتوانست فلاک را در افق جاده پشت سر ببیند.
درست در این لحظه حادثه بسیار غیر منتظره ای بوقوع پیوست، یعنی فلاک دیگر از رسیدن به اسپیریدون ناامید شده بود غفلتا برگشت و به سوی مبدا حرکت، دویدن آغاز کرد. ولی چند صد متر بیشتر پیش نرفته بود که ایستاد و شروع به دور خود چرخیدن کرد. اگر کسی او را می دید خیال می کرد که وی مست است. اما بالاخره سرجایش ایستاد و قاه قاه شروع به خندیدن نمود. دو تن از دهقانان به سوی او پیش رفتند، در چشم های فلاک عرق وحشت می درخشید مثل آن بود که از دیدن دهقانان وحشت عجیبی به او دست داده است و وقتی دهقانان جلوی او ایستادند او خودش را به آغوش آن ها انداخت. به نظر می رسید که دیوانه شده است. یک روز و یک شب فلاک حالت جنون داشت ولی بعد از 48 ساعت وضع سابق خود را دوباره بازیافت.